بایگانی برای آبان 1403

مهاجرت تنها تنها با ویلچر

پنج‌شنبه 10 آبان 1403

دست به سینه جورى که انگار خودم رو بغل کردم دراز کشیدم، یه هفته ایی میشه که از درد دست بى تابم..روزى چند بار کیسه آب گرم درست مى کنم.. خیلى تنهام.. دلم مى خواست الان ایران بودم.. چقدر باید کارها کنم تا بتونم برسم ایران…سر و سامون دادن درسها و.. جمع و جور کردن خونه و اجاره دادن و یه مشترى خوب پیدا کردن، پیدا کردن یه جایی که بتونم وسایلمو امانت بذارم پیششون، تهیه بلیط و تنظیم زمان و بلیط توى ایران و پیدا کردن دوستانى که بتونن از شهرمون با قطار تا مونیخ منو همراهى کنن و… و اینجا هم براى اینکه زنده بمونم آشپزى کردن و جمع کردن و انداختن زباله ها و تمیز کردن خونه و روزى چند بار دستشویی و حمام رفتن و ظرف شستن و لباس شستن، پهن کردن و تا کردن و خرید براى خونه کردن… با دست درد،  پاهاى بى جان  رو جا به جا کردن، هزار لا لباس پوشوندن به این پاها و دستهاى خسته…سوار ویلچر شدن، سوار بالابر شدن سوار ویلچربرقى شدن براى بیرون رفتن و چندین ساعت با دست دردناکم فرمون ویلچر رو تکون دادن… برگهاى پاییزى که با ویلچرم میارم تو خونه رو جارو کردن…من مامانم رو میخوام.. مادر مهربونم تو همه ى این کارها رو بى بها و بى بهانه برام انجام میدادى کى بشه دستاى مهربونتو ببوسم عزیز جونم

17
0

فرشته ى خدا براى من

سه‌شنبه 24 مهر 1403

امشب ساعت ٧ شب داشتم از فروشگاه میومدم خونه م.. همه ى مسیر فکر مى کردم.. من کجام؟ یکى از آرزوهام این بود که یه روزى تنها و مستقل برم خرید، من امشب تو تاریکى شب و زیر بارون و در حالى که نمى ترسیدم، تنهایى با ویلچر به سمت خونه م حرکت مى کردم…آسمون آبى نفتى بود همون رنگ آبى و سیاه قاطى بعد از غروب خورشید.. چشمم که به آسمون افتاد با خودم گفتم چقدر این رنگ رو دوست دارم، بعد به حلزونها و برگ هاى زردى که خیس شدن و مى رن لا به لاى چرخ هاى ویلچرم فکر کردم… به اینکه باید بشینم روى زمین و رد گِل و لاى مونده از ویلچر رو تو خونه م تمیز کنم.. و چقدر اینها سخته..

به اینکه امروز خیلى خسته م و کاشکى کسى بود و مى تونستم بى بها و بى بهانه بهش بگم بیاد ویلچرم رو نگه داره تا با دردسر کمترى ویلچر بیرونم رو عوض کنم و خودم رو بکشونم روى ویلچر توى خونه م.. اما خب کسى رو نداشتم..

وقتى از آسانسور دنده عقب گرفتم در حالى که با هجوم افکار یه لبخند به خودم توى آسانسور زدم و به خودم دلدارى دادم که تو مى تونى.. فقط چند دقیقه سختى هست نگران نباش عزیزم و همه چى زود تموم میشه و بعد استراحت مى کنى..

نمى دونم پله ها رو چند تا یکى کرده بود که وقتى کلید رو گذاشتم توى در، بهم به آلمانى  گفت؛ Hallo, brauchen Sie Hilfe? و دوباره عربى تکرار کرد: مرحبا، هل ترید المساعده؟ راستش خوشحال که نه متعجب شدم! گفتم چطور شد که اومدى دختر کوچولوى من!؟ گفت صداى بوق بوق ویلچرت رو از تو اسانسور شنیدم گفتم بیام ببینم نیاز به کمک دارى یا نه؟ ویلچرم وقتى دنده عقب مى گیرم بوق هشدار میده که کسى پشت سرم نباشه..

درست همون جا که داشتم به خودم دلدارى میدادم..

 

___________
* دخترک ٨ ساله ى سورى که همسایه ى طبقه ى بالایى من  توى آلمان هست.

**نمى دونم چیکار کردم که خدا بهم اینقدر لطف داره..

*** باید موسیقى متن، آهنگ پنجره ى معین توى این سکانس زندگیم پخش میشد….موسیقى بى کلامه اون قسمتى که مى گه: اى طپش هاى تن سوزان من، آتشى در سایه ى مژگان من.. همون جا؛من تو رو بغلت مى کردم.. یه بغل سفت..

9
0

رُشد

سه‌شنبه 24 مهر 1403

یه جایى خوندم نوشته بود: پخته نخواهى شد مگر، بعد از آنکه احساس کردى سرشار از سخنى، ولى لازم نمى دانى چیزى بگویى…

دقیقاً احساس من در سالهاى اخیر همین بوده….

یه جایى دیگه خونده بودم: سکوت جراحت کهنه ایى ست بر صداى حرفهاى زخمى م، میشنوى..؟

این ترکیب سکوت و تأمل و پختگى رو دوست دارم..

8
0

دوشنبه 23 مهر 1403

بر خلاف مرام و منش و معرفت همیشگیم شدم.. سخت بود اما باید اینچنین میشد چون بهترین تصمیم بود..

 

4
0