مهاجرت تنها تنها با ویلچر
پنجشنبه 10 آبان 1403دست به سینه جورى که انگار خودم رو بغل کردم دراز کشیدم، یه هفته ایی میشه که از درد دست بى تابم..روزى چند بار کیسه آب گرم درست مى کنم.. خیلى تنهام.. دلم مى خواست الان ایران بودم.. چقدر باید کارها کنم تا بتونم برسم ایران…سر و سامون دادن درسها و.. جمع و جور کردن خونه و اجاره دادن و یه مشترى خوب پیدا کردن، پیدا کردن یه جایی که بتونم وسایلمو امانت بذارم پیششون، تهیه بلیط و تنظیم زمان و بلیط توى ایران و پیدا کردن دوستانى که بتونن از شهرمون با قطار تا مونیخ منو همراهى کنن و… و اینجا هم براى اینکه زنده بمونم آشپزى کردن و جمع کردن و انداختن زباله ها و تمیز کردن خونه و روزى چند بار دستشویی و حمام رفتن و ظرف شستن و لباس شستن، پهن کردن و تا کردن و خرید براى خونه کردن… با دست درد، پاهاى بى جان رو جا به جا کردن، هزار لا لباس پوشوندن به این پاها و دستهاى خسته…سوار ویلچر شدن، سوار بالابر شدن سوار ویلچربرقى شدن براى بیرون رفتن و چندین ساعت با دست دردناکم فرمون ویلچر رو تکون دادن… برگهاى پاییزى که با ویلچرم میارم تو خونه رو جارو کردن…من مامانم رو میخوام.. مادر مهربونم تو همه ى این کارها رو بى بها و بى بهانه برام انجام میدادى کى بشه دستاى مهربونتو ببوسم عزیز جونم