بایگانی برای شهریور 1403
زنجیره ى مهربونى
شنبه 17 شهریور 1403این ماه شرایط مالیم خیلى پیچیده شد، همه ى پولم تو حساب بلوکه ست و از یک ماه دیگه آزاد میشه، این ماه رو با پول خیلى کمى سپرى مى کنم و صرفه جویى هاى زیاد، مثلاً شارژ تلفن نگرفتم، و هر وقت مى رم بیرون به دوستام مى گم بهم زنگ بزنن چند بار، که اگر کارى داشتم و فورى بود تو راه نمونم!! خلاصه از این کارا! البته نه اینکه خونواده نتونه و برام نخواد پول بفرسته و … خودم دیگه روم نمیشه بگم وگرنه پدرم کلیه ش رو هم بفروشه نمیذاره من تو غربت بهم سخت بگذره
امروز یکى از دوستانم از راه دور گفت که مى خواد بهم هدیه بده! چى؟ پول! گفت نمى دونم شاید برات لاى کارت پستال گذاشتم و پست کردم…از خیلى وقته نیت کرده بودم و اما نشد و تازه برام دعا کن یه نیت و نذر دیگه هم دارم براى چندماه دیگه که اونم اگر بشه یه مقدارى مى خوام بهت هدیه بدم.. من؟ موندم! ازش تشکر کردم.. چند ساعت بعد پیام داد که من دارم مى رم بانک بپرسم کارمزدش از اینجا به آلمان چقدره و چطور میشه.. در دسترس باش..و شماره کارتت هم بده..
نمى دونم چه سرى هست؟ اخه خدا خیلى هوامو داره.. پول رو برام واریز کرد… واقعا با پولى که داشتم مى تونستم بگذرونم خدا رو شکر.. ولى خیلى خوشحال شدم… تازه ازم معذرت خواهى کرد و که من مى خواستم زودتر این کارو بکنم اما نشد… بهش گفتم شاید اگر در زمان و مکان و شرایط دیگه ایی بود اینقدر خوشحال نمى شدم و اینقدر دعات نمى کردم..
_______________
* شاید هیچوقت نتونم برات جبران کنم، ولى اینو مطمئنم زنجیره ى مهربونى هیچوقت پاره نمیشه.. یه روزى یه جایى یه طورى خدا با دستاى یکى دیگه دستاتو مى گیره و برات جبران مى کنه ❤️
سرنوشت
جمعه 16 شهریور 1403دو سه روز ناخوش احوالم! فکم درد مى کنه! یعنى دهانم رو باز مى کنم با درد و سختى میبیندم طورى که گوشم تیر مى کشه… نمى تونم غذا بخورم، خمیازه بکشم، عطسه کنم و یا قهقهه بزنم… قهقهه؟ خیلى وقته بلند بلند نخندیدم البته.. و این قسمت خنده هاش زیاد مهم نیست.. باید برم دکتر اما خسته م.. احساس خستگى بهم وارد شده.. یعنى روحى افت کردم روحم که خراب بشه میزنه به جسمم و همه چى رو بهم مى ریزه…
یه سوال ذهنم رو درگیر کرده! یعنى اگر بخوایم به هر دلیلى از سرنوشت فرار کنیم، باز یجورى میاد دنبالمون که خودمون متوجه نمى شیم چه جورى میوفته توى کاسه مون!؟ آره؟ من این رو دیدم.. ناراحتم غمگینم نمى خواستم این رو ببینم کاش نمى دیدم…
قضاوت تمیزى خونه ى جنازه
جمعه 16 شهریور 1403شبها قبل از خواب همه چى رو مرتب مى کنم، همه ظرفها رو مى شورم و کابینت ها رو برق میندازم، وسایل توانبخشیم رو مرتب میذارم، لباسهاى مرتب مى پوشم، اغلب حموم مى کنم و تمیز و خوشبو هستم، فرش جارو کرده و تمیزه و همه ى وسایل سر جاى خودشونن..
آخه همش فکر مى کنم شاید مُردم، و روز بعدى که خواستن جنازه م رو بر دارن نگن مرحوم چقدر شلخته بود! بعضى وقتها که به عمق این کارهام فکر مى کنم میبینم چقدر از قضاوت مى ترسم! خب بگن..و چقدر براى قضاوت نشدن جنازه م، خودم رو هر شب و هرشب به درد سر و خستگى میندازم…. من دیگه مرده م اون موقع! یعنى حتى مى ترسم مرده م هم قضاوت بشه؟ چقدر مسخره
آمین
سهشنبه 13 شهریور 1403یه حالیم یه حال گُنگ.. نمى تونم حسم رو بگم.. یه ناراحتى عمیق و در کنارش خوشحالى و امیدوارى.. چند وقت پیش نوشتم که هیچ وقت پیش بینى نمى کردم که داستان زندگى من اینشکلى بشه… حالا باید بگم هیچ وقت پیش بینى نمى کردم داستان زندگى تو هم اینشکلى بشه.. درسته تو انتخاب کردى، فکر کردى به همه چى… ولى اینکه توى مسیرت، خدا یه همچین قصه ایى بذاره که بخواى انتخابش کنى خیلى برام… برام… نمى دونم برام چه حسیه همون حس گنگ همون ناراحتى عمیق و در کنارش خوشحالى و امیدوارى.. مى دونى از خدا خواستم تا ابد برات همه چى خوب و قشنگ و آروم باشه..
________________
*پس میدمت تو رو.. به جاده هاى صاف… پس میدمت برو با لاله ها بخواب…پس میدمت به ماه… به لحظه هاى خوب…پس میدمت برو واسه خودت بمون ❤️
* گفتم به مادرم امشب کنه دعات…
از مشکلات زندگى مجردى
سهشنبه 13 شهریور 1403امشب با چراغ روشن مى خوام بخوابم، چرا؟ صبح زود بلند شدم و نشستم روى ویلچر.. هنوز دست و روم رو نشسته بودم که دیدم یه عنکبوت بزرگ داره وسط خونه راه مى ره.. یه دو تا جیغ زدم.. رفتم یه گوشه از خونه ایستادم.. نمى دونستم چیکار کنم.. زنگ زدم به یکى از همسایه هام گفت من تو قطارم، زنگ زدم به یکى از دوستام که خونه ش از من دوره.. گفتم میاى؟ خوابالو گفت: آره.. گفتم نمى ترسى که؟ گفت یه کاریش مى کنم.. زنگ رو زد دیدم با شوهرش اومده.. خلاصه شوهرش عنکبوت رو زیر تخت پیدا کرد و….
دوستم گفت؛ خوبه شوهرش اومده وگرنه همچین بزرگه و مى ترسیده..
خلاصه این خونه دیگه خونه نمیشه.. :))