هدیه ی کذایی!
چهارشنبه 8 تیر 13908 سالم بود و تازه زمین گیر شده بودم روزهای اول بیماریم خورد به سال نو…
سال نو هر کی میومد دیدنم دست خالی نمی اومد…خلاصه من حسابی تو حال و صفایی بودم که نگو…روز سیزده به در بود …اون موقع هنوز نمی تونستم بشینم واسه همین هم سیزده مونو تو خونه به در کردیم اونروز یکی اومده بود خونمون…از قضا با خودش واسه ی بنده یه مرغ عشق اوورده بود …
حالا اینکه چقدر به درد من میخورد تو اون سن با اون وضعیتم و البته تو اون روز بماند!
من شدیدا از جونورو حشرات می ترسم به خصوص از این عنکبوتها که می پرن یا پا درازن!…
از اون مرغ عشقه هم می ترسیدم اما بابام می گرفت تو دستش من یواش نازش میکردم…خلاصه مرغ عشقه رو گذاشتن تو قفسشو …قفسشم گذاشتن تو گلخونه…اون موقع ها یه گلخونه پر از درختچه های طبیعی داشتیم…خیلی مامان بابام علاقه مند بودن به نگهداری گل و گیاه…این قفس مرغ عشق هم گذاشتن لا به لای گلدونهای توی گلخونه…شب بود مامانم میخواست آب بده به مرغ عشقه که دید…ای وای…مرغ عشقه نیست! حالا اینور بگرد اونور بگرد..بین درختچه هاو…نبود که نبود…خلاصه آخره شب همه دور هم نشستیم و حدسیاتمونو گذاشتیم کنار هم و به این نتیجه رسیدیم که مرغ عشقه از یه دریچه ی کوچیکی که یکی از شیشه های گلخونه داشت خودشو به آسمون رسونده و ما هم گرفتیم خوابیدیم…
تا فردا صبح شد…صبح اولین روز کاری…همه باید میرفتن از خونه بیرون و من تا ساعت 12 ظهر هر روز تنها می موندم…مدرسه نمی تونستم برم …7 ماهی دور شدم از درس..یه همسایه ای داشتیم که گهگاهی میومد بهم سر میزد اما تلفن نداشت خونشون که بهش زنگ بزنم …دیگه شانسکی میومد پیشم…خودمو شانسم!
اون موقعها یه پتو قرمز اناری پهن بود وسط هال و من اونجا میخوابیدم یه تلفن عتیقه هم داشتیم از اینها که شماره هاش سوراخ سوراخ بود بعد انگشتتو میکردی تو سوراخ شماره ها می چرخوندی و شماره گیری میکردی با یه سیم کوتاه یکم اونطرف تر از من بود… یه متری بم فاصله داشت…برای مواقع ضروری بهم گفته بودن که می تونی از این استفاده کنی…موبایلو این حرفا هم که نبود…اگر خیلی ضروری میشد زنگ میزدم محل کار بابام یا مامانم…
خلاصه خبر مرگم خواب بودم…اوایل بیماریمم اوضام قاراشمیش بود…زیاد تکون مکون نمی تونستم بخورم…تو شوک بودم…احساس کردم یه صدایی میاد و یکی داره تو خونه وول میخوره..سرمو هی اینورو اونور می چرخوندم خبری نبود…یهو دیدم یه چیزی از این چراغ به اون چراغ داره می پره حالا چی بود؟ مرغ عشق کذایی! من چه جوری شدم فقط خدا میدونه…یه ملحفه نازک ِسفید، مامان روم انداخته بود اونو کشیدم رو صورتمو فقط جیغ می کشیدمو گریه می کردم…از زیر اون ملحفه همه چیو میدیدم…دیگه چشامو بستمو فقط جیغ می کشیدم…سعی کردم رو شکمم بخوابمو سینه خیز برم به سمته تلفن…همونجوری خودمو زیر ملحفه قایم کرده بودم اما با هر بال زدن و پریدن این پرنده احساس بیهوشی به من دست میداد…تا اینکه به تلفن رسیدم…قصد داشتم زنگ بزنم همسایه…اما یادم اومد تلفن نداره…اگه داشت زودی بهم میرسید…گفتم زنگ میزنم بابا بیاد…دستام تکون نمی خوردن بدنم میلرزید شدید، نمی تونستم شماره بگیرم با اون تلفن …خلاصه همون جا کنار تلفن با اون همه گریه خوابم برد…مامان که اومد با رختخواب بهم ریخته ی منو صورت پر از اشک منو بدن بی جونمو فرش گند زده شده رو به رو شد…اما مرغ عشق رو دوباره پیدا نکردن…مثل اینکه این بار واقعا رفته بود…
هنوزم وقتی میخوام گریه کنم میرم زیر پتو یا ملحفه اما دیگه بی صدا…خودمم صدامو نمی شنوم…و هنوزم میترسم از جک و جونور…اما مورچه ها رو دوست دارم…چون اون موقع ها که تنها بودم گاهی تا 3 ساعت به خونه و زندگی مورچه ها نگاه میکردم…دوست داشتم مورچه باشم…مهربونن..