سفرنامه آلمان3
سهشنبه 9 آذر 1395تو فراز و فرود و چاله های هوایی دستای دکتر لیلا روی شونه هام بود محکم نگه م میداشت، هوامو داشت، مدام حالم رو میپرسید…از زندگی توی آلمان برام گفت از کار و بار و خونواده ش از جراحی یکی از نزدیکانش پیش پرفسور سمیعی..عکسایی که توی اورژانس محل کارش از خودش داشتو نشونم داد..از همه چی..با دیدن عکسای خونوادگیش سرگرمم کرد..وقتی عکسای بچه های خواهر و برادراش و نوه هاشونو میدیدم کلی ذوق کرده بودم..سرمو که بالا بردم گوشیشو بدم بهش، تو چشمام نگاه کرد و بهم گفت ایشاالله بچه خودت..واسه بچه خودت ذوق کنی..
تا اینو گفت توی دلم گفتم آخ..آخ دکتر لیلا..بچه نداشته باشی، بچه نتونی بیاری و بیماری فلجی کوری کری و… یه طرف؛ اینکه هیچ بنی بشری آدم حسابت نمی کنه، خانم حسابت نمی کنه، بهت حق نمیده که تو هم حس و عشق و عاطفه و نیاز داری یه طرف..آخ دکتر لیلا ممنونم منو آدم حساب کردی..ممنونم که بهم حق دادی که منم میتونم آفریننده باشم و از آفریده م ذوق کنم..ممنونم که بهم این حس رو دادی که این دوست داشتن های من الکی نیست طبیعیه و تو نهاد هر خانمی هست..حتی یه خانم فلج!
وقتی رسیدیم فرودگاه ترکیه، طبق خواسته ی من برام ویلچر اوردن و خبری از ویلچر خودم نبود، تقریبا بیشتر خدمات ویلپچری ترکیه پسرا و دخترای زیر بیست سال به نظر میرسیدند؛ جوان و شاداب و سرعتی و با لباس های فرم و تمیز.. سه چهار نفری معلول رو بلند می کنن میذارن روی ویلچر همه چی سرعت داره، نظم داره..با گفتن یک دو سه(البته به ترکی) متوجه ت میکنن که دارن بلندت میکنن و بعد تو همون ماشین مخصوص حمل ویلچر بلیطها رو چک می کنن تا مدت زمانی رو هرکس تا پرواز بعدی وقت داره رو بررسی کنن..اینجا بود که مجبور شدم از دکتر لیلا جدا بشم تو لحظه های آخر شماره تلفنش رو داد یادداشت کردم فقط همین و خداحافظی کردیم..فرودگاه استامبول خیلیییی بزرگ و شلوغه یه فرودگاه 400 گیته کمتر یا بیشتر با کلی پرواز ترانزیتی که هر پنج دقیقه یه هواپیما به سمت کشوری بلند میشه طبعا پیدا کردن گیت سخت و وقت گیره.. خصوصا اگر با ویلچر باشی..اما خب تدابیر زیبایی اندیشیده بودن 😀 ..
بعد از ورود تو فرودگاه منو از اون ویلچر پیاده کردن و گذاشتن روی یه سری ویلچر برقی که از پشت سر من هم یه بلندی داشت و یه خدمه میره اونجا می ایسته و کنترل حرکت ویلچر هم با خودشه و من خیلی شیک و خانومی تکیه م رو دادم و فقط مقصدم رو گفتم..توی مسیرهای شلوغ آژیر رو روشن می کرد و بوق میزد و من رو از لا به لای آدمها خیلی راحت بدون هیچ گونه صحبت و برخوردی رد میکرد..من رو 15 دقیقه ایی تقریبا به گیتی رسوندن که تمام معلولین اونجا جمع میشن و بعد باید اونجا سه ساعت رو بگذرونی تا موقع پروازت بشه و به سمت هواپیما ببرنت..
ا
مشکلاتم به خاطر تنهایی دقیقا از همین جا شروع شد..من رو توی ویلچر دستی پیاده کردن..ویلچری که خیلی بزرگ بود و من توش غرق بودم به آسونی نمی تونستم چرخاشو بگردونم بسکه عرض ویلچر زیاد بود.. خسته بودم تنها بودم باید میرفتم دستشویی پاهام ورم داشت به شدت از سه ساعت و نیم پرواز له و لورده بودم..درمانده بودم..همش دلم ویلچر خودمو میخواست..بهش عادت داشتم و مطمئنا خیلی راحت تر میتونستم این سه ساعتو تحمل کنم..و کارهامو بکنم، ذکر هر ثانیه ی من خدایا مامانمو میخوامممم