بایگانی برای آبان 1402

جهان تازه تر میخوام..

دوشنبه 8 آبان 1402

قطار شو که مرا با خودت سفر ببرى
به دورتر برسانى، به دورتر ببرى
تمام بود و نبود مرا در این دنیا
که تا ابد چمدانى ‌ست مختصر، ببرى
که من تمام خودم را مسافر‌ِ تو شوم
تو هم مرا به جهان‌هاى تازه‌تر ببرى
سپس نسیم شوى تو؛ و بعد از آن یوسف…!
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببرى
و بعد نامه شوم منچه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسى، خودت اگر ببرى
______________
*شعر از آقاى پیمان سلیمانى

*چقدر اینجاش رو که مى گه: “تمام بود و نبود من در این دنیا که تا ابد چمدانى ست مختصر ببرى” دوست دارم 🙂  این منم 🙂  حتى کمتر از یک چمدان مختصر…

تو رو نمى دونم که قطار مى شى؟ نسیم مى شى؟ یوسف مى شى؟ نامه رسون مى شى؟ منو مى نویسى؟ و مى برى؟  یا نه….اما من هم چمدان مختصر مى شم هم مسافر هم پیرهن هم خبر هم نامه هم…….

7
0

اینم از ترسهاى من

جمعه 5 آبان 1402

تا اینجا فهمیدم براى من تنهایى زندگى کردن دو تا ترس داره! یکى اومدن لولو یکى اومدن عنکبوت پا دراز… وااااى

____________
* لولو چیست؟ یه موجود ترسناک که هر آن ممکنه از در و دیوار یا حتى از توى کمد و یخچال و… بیاد بیرون که تو تنهایى حسش میاد سراغت 😐 آقا این چیه بچگى ها بهمون مى گفتن؟

* یکى باید باشه، نذاره عنکبوت حتى بیاد سمتم! (بغض)

6
0

از دل و جان

جمعه 5 آبان 1402

از بچگى چون بیمار شدم، به رشته ى پزشکى علاقمند شدم واقعاً دوستش داشتم و از شناخت بدن و بیمارى ها و تشخیص و درمان لذت میبردم و مى برم! ولى خب نتونستم پزشکى بخونم و البته هم توان جسمى هم روحى اینکه بتونم این همه سختى هاى این رشته رو کنترل کنم، رو نداشتم ..

خیلى خوشحالم الان دارم رشته ایى رو مى خونم که اینقدر به پزشکى نزدیکه…انگار که در قالب یه رشته ى ساده تر که در توان جسم و روح منه دارم پزشکى مى خونم.. امیدوارم یه روزى بتونم به جامعه ى افراد آسیب نخاعى سراسر دنیا کمک بزرگى کنم :).. که هدفم تا پاى جان جزء این نیست..

9
0

دانشجوى جدیدالورود

پنج‌شنبه 4 آبان 1402

فکر نمى کردم ٣۴ سال و ١١ ماهگى، شروعِ این همه تجربه ى عجیب و غریب باشه و اینهمه آدم مهربون بیاد تو زندگیم.. ولى خدا برام خدایى کرده و مثل همیشه شرمنده م کرد… باید یک کتاب بنویسم نوشتن این دو خطى ها فایده نداره…

چقدر استادهام رو دوست دارم چقدر انسانن.. و چقدر براشون دانشجو مهمه.. خیلى با احترام و ادب صحبت مى کنند و از این همه احترام حس خوب دارم. کلماتى که توى صحبت هاشون استفاده مى کنند خیلى محترمانه و خاص هست! خاص از اون جهت که وقتى مى بینى یکى بات اینجورى صحبت مى کنه و تو رو اینجورى خطاب مى کنه و تو صحبت هاش به کلماتى که براى تو استفاده مى کنه خیلى دقت کرده؛ یه حس خوب مى گیرى و به خودت افتخار مى کنى.. در عین اینکه هواتو دارند ذره ایى از این حمایت احساس ترحم نمى کنى و هر تلاشى که مى کنند وظیفه ى خودشون و حق تو مى دونن. تازه دارم مى فهمم حق من چیه!؟. دوست دارم یه روزى اگر عمرى باقى بود، مثل این اساتیدم بتونم، همینقدر قشنگ و انسانى صحبت و برخورد کنم با همه و همه ى مردمان سرزمینم.

______________
* درست بعد همون سکوت که یکهو خواننده صداش اوج مى گیره و مى گه: “یک روزى باران مى بارد، آرام آرام مى شورد غم ها را، ساحل مى گیرد رنگ دریا را، این نیز بگذرد…”

9
0

عاقبت به خیرى

یکشنبه 30 مهر 1402

دوستم از امریکا پیام داد و بهم گفت: مونا با اون چادر عربى که بهم هدیه دادى رفتم کربلا و نجف و.. همه نمازام رو با این چادر خوندم، همه جا به یادت بودم و دعاگوت..

گفتم: چادرى که عاقبت به خیر شد!….خوش به حال چادرى که شد براى تو..

گریه کرد.. گفت: عزیز دلم همیشه حرفات قشنگن..

________________________

* اینجوریاست… تا چند سال پیش تو چادر فروشى برادران عبدالحمید آویزون بود و شاید مدتها بود که خریدارى نداشت و خیلى ها سرسرى میومدن نگاهش مى کردن و یا مى گفتن مى ریم و میایم و هیچوقت دیگه نمى اومدن یا یه عیبى مى گذاشتن روى جنس و پارچه و رنگ و قدشو دلش رو مى شکوندن…اما امسال کجاها که نرفت…

الهى عاقبت بخیرى براى همه…

9
0

بهش فکر مى کنم :)

یکشنبه 30 مهر 1402

بهم گفت: حالا براى خونه اینقدر سخت نگیر! گفتم اتفاقاً آدم سخت گیرى نیستم من و ویلچرم و پتو و بالشت یه سقف و تنهایى.

گفت: فقط ویلچر؟ کسى دیگه رو نمى خواى؟ تنهایى خیلى حال نمى ده اینجا! گفتم: آهان و صندلى بالابرم! 🙂 گفت: نه تو کلاً خودت رو زدى کوچه على چپ! 🙂 گفت: جدى گفتم! به فکر باش خلاصه! دوتایى بیشتر کیف مى ده زندگى..کلاً تنهایى بسه هر چى دنیا رو گشتى…

_________________
* تو دلت قدم زدن تو روز بارونی بخواد، روزای بهاری و بارون و ابرش با من..پیرهن خاطره هاتو زیر بارون تن کن، خوندن ترانه و پاییز و عطرش با من……….

8
1

بوى ماه مهر

شنبه 29 مهر 1402

چه این شبها بى فروغه! نه که بى فروغه! کم لطفى هست بگم بى فروغه! بهتر بگم یه جوریه! و منم یه حالى هستم که توصیف کردنى نیست، وگرنه روزها و شبهاى خدا پر از نور امیده..

سالهاى ساله که یه هم صحبتِ تک که براى خودِ خودِ خودم باشه؛ نداشتم، و نگاهم رو به هیچ جا بلند نکردم. من دختر سر به هوا، صبحم رو با درس و تحقیق و کار و …؛ خسته و کوفته و پُر درد؛ به شب هاى تنهایى رسوندم، من دخترِ سر به هوا، ساکت و آروم؛ غرق در به سرانجام رسوندن یه پروژه خیلى خیلى سخت و بزرگتر از توانم بودم، که به لطف خدا رسوندم..

 

دلم مى خواست یه گوشه ایى از این کره ى خاکى، وسط جنگلهاى بینظیر و زیبا و آروم و اسرار آمیز…کنار رودخونه ایى که از کارون بلندتر و باشکوه تره، وسط نقاشى هاى خدا بتونم برم درس بخونم و کار کنم و یه زندگى مستقل بسازم که تونستم 🙂

خوشحالم و شاکر؛ چون همیشه با مهربونى خدا به آروزهایى که به تلاشِ آدمِ دیگه ایى پیوندى نداره و فقط به من و تلاشهام و امداد دوستهاى خدایى وابسته ست؛ رسیدم.. البته غمگین و شاکر هم هستم…..مادر مهربونم، نفسم، عزیزم، همه ى وجودم، روزهاى سختى مى گذرونه و روزهاى من سخت تر.. کلاً انگار نبایستى همیشه کاملاً شاد یا کاملاً غمگین باشى.. زندگى ترکیبى از این شادى و غم توأمان هست..و الحمدلله على کل حال

___________
* آمده ام تو به داد دلم برسى…

تو سکوت مرا بشنو

که صداى غمم نرسد به کسى…

 

6
0

زندگى سبز

شنبه 15 مهر 1402

13
0

مهرِ خدا

پنج‌شنبه 13 مهر 1402

تو این مسیر ٣ ساله که براى رسیدن بهش تلاش کردم بیش از ١٠٠ دوست پیدا کردم و این خیلى شگفت انگیز و زیباست.. دوست دارم یه روز بشینم اسم کوچک همه ى ١٠٠ دوست یا بیشتر رو پشت سر هم اینجا بنویسم هم براى قدردانى هم اینکه هیچوقت یادم نره محبت هاشون رو.. براى این کار باید از روزى که استارتش رو زدم مرور کنم و این مرور برام سخته و اشکم رو جارى مى کنه چون بعضى از اتفاق هاى این مسیر قلبم رو منفجر مى کنه…همه ى لحظه هاش رو حفظم..همه ى آدماى این مسیر رو حفظم.. محبت هاشون رو حفظم..یه روز اسم همه تون رو مى نویسم دوستاى خوب من.. ممنونم از همه تون و ممنونم از “خداى مهربون” که شماها رو توى مسیر زندگیم گذاشت تا دستم رو به مهر بگیرین..مسیر زندگیتون پر از مهربونى خدا..

______________
* تویى تمام ماجرا…

11
0