دسته گل 1
یکشنبه 10 بهمن 1389از همان روز اول که وارد دانشگاه شدم از نگاه های پر از حرف استادمان خانم…فهمیدم که ممکن است خبری باشد …!از اینکه به تمام رفتارها و حرکات و کارهای من توجه میکرد … از اینکه تا سر را بلند می کردم میدیدم چشم در چشم من است و نگاه نگاهم می کند و بعدش هم یک لبخند میزند حس ششم گفت که باید منتظر اخبار عجیبی باشم!
اما تا این حد عجیب !
در فکرم هم نمی گنجید !
همه ی این نگاه های توام با رمز و راز چند ساله اش یک طرف و آمدن به خانه امان به همراه تک پسرش با یک دسته گل یک طرف !
تا به حال یاسین را ندیده بودم … تک پسر استادمان را می گویم ! آن شب از قضا دوستانم خانه امان بودند….
گروه 5 نفره امان و فاطمه و سه چهار تایی از خوابگاهیون روی هم ده نفری بودیم … آمده بودند به اصطلاح من را ببینند…به عنوان عیادت فکر کنم ! اما مریض مجلسشان که من باشم از خودشان سرحالو سالم تر و خندان تر بود و کلی به خودش رسیده بود! آخر شانسی شانسکی همان روز تولدم هم بود! و خیر سرمان خودمان را خوشگل کرده بودیم و سر همین مورد تا دلتان بخواهد متلک خوردیم !
در حال و هوای عکاسی و ژست و لبخند روبری لنز دوربین بودیم که زنگ خانه امان به صدا در آمد … نسیم رفت به سمت آیفون که استادمان را دید که با یک دسته گل پشت در ایستاده است…نسیم بدون جواب دادن و … که مثلا بگوید شما که هستید و اینها در را باز کرد…و من هم کیف کرده بودم که مثلا استادم هم آمده است عیادتم…! عیادت همانا و دیدن یاسین و دسته گل و پچ پچ های رضوان و ریحانه یک همان !
.
.
.
این ماجرای داغ ادامه دارد…:wink
.
.
.