بایگانی برای مرداد 1400

بوى خوش

جمعه 8 مرداد 1400

بوى گُل ميده
پرتم كرد به ١٢ سال پيش
اون موقع اين عطر رو هديه گرفته بودم
الان رفتم خريدمش
بوش آدم رو مست مى كنه
با اين بو ياد بى بى افتادم و صداى صلواتاش كه از تو كوچه شروع ميشد تا بياد تو اتاقم

0
0

تو دلمى

جمعه 8 مرداد 1400

مى دونى بعضى وقتا وقتى مى بينم و مى فهمم و حس مى كنم توى شرايطى هستى كه نياز به كمك يا شنيده شدن يا خالى شدن دارى از شدت عشق قلبم مى كنه ميخوام كه به سمتت پرواز كنم ميخوام مرهم بشم ميخوام دلت لحظه ايى به غم نگذره اما مى دونى فكر مى كنم شايد فكر كنى كه من در عوض چيزى دارم اين كارو مى كنم يعنى چيزى ازت ميخوام يا ميخوام خودمو تو نگاهت خوب جلوه بدم در صورتى كه همه ى عشق و توجهم بدون شرط و خالصانه و صادقانه ست
اينه كه يه تابلوى بزرگ ايست مياد جلوم..
خودم رو مى گيرم
محكم
قلبم دوان دوان مياد سمت و سوى تو
تو اين حالت فقط متوسل ميشم به خداوند و اهل بيت عليهم سلام از اونا مدد ميخوام
با تمام وجود از اونها آرامش دلت رو ميخوام
ميگم چاره ساز فقط خودتى خداى مهربونم
صلاح من دعاست براى تو
من رو ببخش…
كه وقتايى كه بايد مى بودم، نبودم…
________
* يادم نميره اون روزى كه اين حسم رو براى ح گفتم، گفتند عشق بايد ابراز بشه.. نمى دونم چى شد سريع و بچگانه گفتم ضايع ست آخه من كوچيك ميشم! گفتند خب كوچيك بشى مگر ادعاى عاشقى ندارى! ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بشنوم گفتم يعنى مى دونيد نمى خوام يه جورى باشه كه فكر كنه من خودمو ميندازم بهش گفتند تو كارتو به عنوان يك عاشق بكن و برو جلو……كارى به فكر اون نداشته باش
ولى هيچوقت نتونستم به حرفشون گوش بدم و عمل كنم…

من عاشق همه م عاشق همه
همه ى عالم
ولى اينجور بار اومدم كه آويزون نشم..
خلاصه كه تو دلمى

0
0

يا لطيف

شنبه 26 تیر 1400

امشب دلم شكسته
خدايا مى شنويم مى دونم..
چون من غير از تو كسى رو ندارم شكسته هاى دلمو نشونش بدم
هميشه هم تو بودى كه شكسته هاى دلم رو بند زدى..

0
0

بيشمار نعمت

پنج‌شنبه 24 تیر 1400

خودم رو انداختم تو رختخواب كه از باد كولر خنك شده بود و دستام رو سُر دادم زير بالشت و با يه لبخند و ذوقى بالشت رو بغل كردم و امممممم گفتم خدايا شكرت
بعد يه آن از ذهنم عبور كرد چه نعمت خوب و شيرينيه همين لحظه
دقيقاً همين لحظه كه لبخند اومد روى لبم از خنكاى بالشت تو بغلم
و به ياد دستاى كوثر افتادم
و به ياد اينكه شبها چقدر بايد صدا كنه تا كسى از اين پهلو به اون پهلوش كنه
به سوختن پهلويى كه ساعت ها بدن بى جونش ميوفته روش و حتماً داغ و عرق ريزونه

آه
از بالشت هاى گرم و دستهاى بى حركت

خدايا شكرت
الحمدالله على كل حال

0
0

لطف من به ايشون:))

سه‌شنبه 22 تیر 1400

پنج صبح شال و كلاه!!! نكردى برى سركار كه عاشقى يادت بره!
كار كردن بيرون از خونه چه سخته براى خانم ها ولى خب الحمدالله كه كار و مشغوليت تو زندگيم دارم ودارم همچنان پله هاى موفقيت رو مى رم بالا :evilgrin:
ان شاءالله يه روز بشه به همين زودى ها كه پله هاى موفقيت رو بسپارم به آقامون اينا :evilgrin:

0
0

چقدر نزديكى به قلبم

سه‌شنبه 22 تیر 1400

وقتهايى كه تهرانم يه حس خوبى در من هست
انگار به همه ى اونايى كه دوستشون دارم نزديكم
حتى كسانى كه در شهرها و كشورهاى ديگه هستن يه حس نزديكى خاصى دارم يه دلآرامى و بيقرارى توأم كه خيلى شيرين و دوست داشتنى هست برام
حتى اگر نبينمشون
حتى اگر صداشونم نشنوم
نشستن پاى ديوار پنجره ايى خونه و نگاه كردن به شهر و خونه ها منو پرت مى كنه توى يه عالمه خاطره خوب خوب خوب……..

0
0

خدايا نگاهى

یکشنبه 20 تیر 1400

مادر نازنينى كرونا گرفته و تو كماست
زنى به غايت مهربان و زحمتكش
روزى سه طبقه خوابگاه دانشجويى رو مى شست و مرتب مى كرد..
يه روز كه خيلى دوست داشتم با دانشگاه برم پياده روى اربعين و پدرم اجازه نمى دادن، به پدرم زنگ زدن و رضايت گرفتن و گفتن مونا رو مى ذارم روى جفت چشمام..مهربونياش آه از مهربونياش
خدايا خودت رحمى كن..
سلامتى همه ى بيماران ان شاءالله

0
0

عشق يعنى همين سوختن و تنها ماندن

شنبه 19 تیر 1400

من دچارم به تو و معجزه ی چشمانت
و همان خاطره ی لمس تبِ دستانت
و همین شعری که از چَشم تو من آموختم
آه در بازی عشق مثل شمعی سوختم

0
0

قول گرفتم ازش

شنبه 19 تیر 1400

شب قبل از شروع اولين روز حضورش تو بيمارستان به عنوان پزشك، نشوندمش رو به روم گفتم اين چيزى كه ميخوام برات تعريف كنم نه داستانه نه افسانه، اين حس و تجربه ى تلخ، يه قسمت از دلمه.. ميخوام با همه ى وجودت دركش كنى.. و تا هميشه تو دلت بمونه.. و در حق بيمارانت با دل و عقل و شعورت خدمت كنى… مهربانانه، و با وجدان و خداپسندانه…
بغض كرده بودم
يعنى هر وقت و هر وقت تجربه ى تلخ آى سى يو آيدا يادم مياد بغض مى كنم اشك مى ريزم
بش گفتم مى دونى، دست و پاى بى حركت، تراك، ناتوانى در تكلم و عدم حركت و زنجير شدن به تخت و عدم حضور خانواده و همه و همه رو بيا تصور كن..تو آى سى يو، جايى كه قراره فردا برى اونجا و كار كردن رو ياد بگيرى…….
يه روز دو روز چند روز؟
خيلى سخته..
مى دونى عزيز دلم ديگه شماها نبايستى در حق اون بيمار با اين همه محدوديت كوتاهى كنيد..
بش گفتم بعد از چندين چندين تجربه ى مرگ كه آيدا با كوتاهى هايى كه در حقش شده بود مثل همون روزى كه برگه ى شرح حال پزشك بدون توجه! افتاده بود روى دهانه ى تنفسيش و تنفسش براى چند لحظه قطع شده و رفت تو كما و تجربيات دردناك متوالى كه با قصور در حقش شده بود يه روزى يه پرستار خوب و مهربونى آيدا رو مانيتور مى كرد
اون روز آيدا خيلى خوشحال بود كه بالاخره يكى پيدا شده كه حس خوبى داره از وجودش.. پرستار باش ارتباط مى گرفت حالش رو مى پرسيد هر چند آيدا قادر به پاسخگويى نبود و يا حتى حرفى بزنه و حالش رو براى پرستارش بگه.. اما خوشحال بود از حضور اون فرشته خو بعد از اون همه تنهايى و درد
اون پرستار فرشته خو بهش گفت بيا آيدا پانتوميم كن برام و هر چى ميخواى با حالت چهره بهم نشون بده
اون روز آيدا سريع دست به كار شد و چشماش رو هى مى بست و گردنش رو به يك سمت متمايل مى كرد اين حركت رو چند بار تكرار كرد اما پرستار هر حدسى مى زد كه آيدا چى مى خواد بگه غلط از آب در مى اومد.. تا كه به آيدا گفت كه آيدا تو دارى مى گى: “دارم ميميرم!؟” آيدا چون نمى خواست پرستار از حدس نزديكش دور بشه چشماش رو به نشانه ى تاييد ميبينده و باز مى كنه و پرستار با حرفها و كارهاش سعى مى كنه بش دلدارى بده كه نه خوب ميشى و اينا
بعد ها كه آيدا “كتاب به بيمار خود گوش فرا دهيد” رو نوشت توش نوشته بود كه اون شب تو اون پانتوميم چى ميخواسته به پرستارش بگه…
مى دونى چى مى خواست بگه عزيز دلم؟
بغض كردم.. تركيد
با اشك گفتم اون روز آيدا به پرستارش مى خواست بگه: “كاشكى ميمردم!”
.
.
گفتم اينا رو دارم بهت مى گم كه اون قلب مهربونت با همه ى وجودت به بيمار گوش بده..
قول؟
تو بايستى خدايى ترين، فهيم ترين، امن ترين و مونس ترين پزشكى كه من مى شناسم باشى….
قول؟

0
0

مامان خودشيفته :)))

جمعه 18 تیر 1400

داشتم تو دلم يه چيزايى رو مرور مى كردم بعد رسيدم به اينكه اگر مامان بودم خيلى مامان جالبى بودم
بعد نيشم از اينجا تا اونجا باز شد و مردم از ذوق براى مامانى كه خودم باشم :evilgrin:

0
0

ذوق زندگى

پنج‌شنبه 17 تیر 1400

يه روزى به خودم گفتم حتى اگر قراره يك ماه، يك هفته، يك روز با كيفيت زندگى كنى، بكن..
شايد همون يك ماه، يك هفته، يك روز بيارزه به يك عمر زندگى معمولى…
تو مسير زندگيت حتى اگر كم، همون كم رو با همه ى وجوووودت زندگى كن مونا..

….
كاشكى تو هم اينجورى بودى…….
خدا رو شكر

0
0

بوهاى زندگى…

دوشنبه 14 تیر 1400

من و ٤ تا همكارام خواهر نداريم، حرف سر بى خواهرى و برادر داشتن بود…
من كه رفتم تو فكر..
فكر كردم كه من چقدر عاشقم
عاشق برادرام
فكر كردم كه حتى صبحها كه بيدار ميشم برم سركار و مهدى هم آماده ميشه بره بيمارستان..
هى از دم اتاقم رد ميشه تا اگر من نياز به كمك داشتم دستمو بگيره
فكر كردم كه به اينكه كه بوى تنش رو باد خنك كولر گازى مياره تو اتاقم
و من حضورش رو حس مى كنم
فكر كردم كه من چقدر بوى تنش رو دوست دارم
يه بوى خاصى داره..
فكر كردم به وقتى كه روپوشش رو اتو مى كنم
فكر كردم به مخلوط بوى تنش با مايع لباسشويى سافتلن
اووووم
به اين فكر كردم كه توى يه مجله ى پزشكى خونده بودم كه اگر بوى تن كسى رو مى پسنديد يعنى كه خيلى همخوان و نزديكين…
فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم به اين همه حسهاى خوب
فكر كردم به خدا
به اين نعمت بويايى به بوى تنش به عشق به محبت به دستگيرى به مهربونى
فكر كردم به همه چى
من بايد فكر كنم..تا ابد به همه ى نعمتهاى خوشگل خدا فكر كنم…

0
0

عرق شرم

یکشنبه 13 تیر 1400

وقتى قرار شد بعد از روزها و ماهها و فصل ها حرف بزنيم، خجالت كشيدم!
من كه صداش رو يكطرفه شنيده بودم تو اين همه مدت، اما خجالت مى كشيدم كه اون صدام رو بشنوه!
چقدر كلنجار رفتم با خودم تا…..
تا تونستم بر خجالتم غلبه كنم و بذارم صدام رو بشنوه!
اين قسمت: كشف حسهاى عجيب درونم..

*صداى خوش دوست:) كه من باشم:)

0
0

دلم روشن ميشه

یکشنبه 13 تیر 1400

اين قسمت از زندگى رو كه مى تونى با آدمهاى مختلف آشنا و دوست بشى و باهاشون اوقات تازه و نويى رو تجربه كنى كه به رشدت كمك كنه رو بينهايت دوست دارم.

0
0