شب رويا رو مى بينم..
جمعه 1 فروردین 1399نمى دونم ديديد بعضى وقتا يه اتفاق تلخ ميوفته بعد يكهو به شيرينى براتون تبديل ميشه حتى اگر كوتاه..
دلم خيلى در كنترلم هست خيلى خوب بلدم پا بذارم روى دلم خيلى
نه كه با رنج و ناراحتى..پا ميذارم روى دلم ولى آرومم… اين رو خدا بهم داده… حتى اگر اشك بريزم گريه كنم دلم آروم تر ميشه ديگه لطف خداست……
توى اون شب بارونى، شب بارونى كه ديگه هيچ وقت از تو خبرى نبود.. و به قول خودت مال من نبودى
من توى يه سالن پانصد نفرى به لطف عجله ى يكى از دوستان همدرد! جلوى چشم همه افتادم از ويلچر
دلم مى خواست بميرم.. اون لحظه مى گفتم كاش مرده باشم ولى چشمام مى ديد و چشمام چندين نفرى كه بالاى سرم جمع بودند و حيرون بودند و چشماشون گرد شده بود و نمى دونستند كه آيا كمكم كنند يا نه رو مى ديد گوشام مى شنيد، صداى مادرم رو از ته سالن كه گفت يا فاطمه ى زهرا، صداى مجرى توى ميكروفون، صداى اون خانمى كه گوشيم رو داده بودم دستش تا از جايزه گرفتنم فيلم بگيره رو هم مى شنيدم…..من نمرده بودم اما دلم مى خواست مرده بودم حتى براى چند دقيقه تا كه فقط از اون سالن برم بيرون..ولى زنده بودم
نمى دونم كى من رو گذاشت روى ويلچر..
نمى دونم كى رفتم جايزه گرفتم
نمى دونم كى از سالن زدم بيرون
مادرم و دو نفر ديگه مى اومدن دنبالم
و من ازشون خواستم تنهام بذارن
با دستاى يخم ويلچرو گردوندم و رفتم زير بارون…بارون ريز… برگهاى زرد زير ويلچرم.. يه برگ پنجه ايي زرد هم تو دستم با اون برگ روى ديوار سايه مى انداختم كه تنها نباشم..با برگى كه رو به روم بود حرف زدم گفتم بهش ناراحت شدم بهم گفت مى دونم دلم…با انگشت اشاره م روى يه كاپوت ماشينى قلب كشيدم بهم گفت دوستت دارم گريه كردم به ابرها نگاه كردم و بهم گفتن اين نيز مى گذرد ولى ته دلم خواستم به تو هم بگم مثل وقتى با برگ و بارون و ابر و آسمون گفتم..دوست داشتم به تو هم بگم همين… نه از سر تنهايى نه از سر بى كسى فقط از ته ته ته قلبم فقط خواستم به تو بگم تو هم برام مثل برگ و بارون و ابر و آسمونى همونطورى كه اونا رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم بى بها و بى بهانه…همونطورى كه اونا با من حرف مى زنن و حس خوب بهم مى دادن تو هم همونطورى…
مى دونستم كه مى فهمى..مى دونى ته دلم رو.. مى دونى كه بات صادقم…
وقتى بهت گفتم… و زنگ مى زدى و جواب نمى دادم بهت انگار كه برگ دوباره بهم گفته باشه مى دونمت دلم، وقتى برام نوشتى كه به خاطرت اومدم از خونه بيرون تو بارون، جواب بده انگار كه قلبى كه با دونه هاى بارون روى كاپوت كشيده بودم دوباره بهم مى گفت دوستت دارم، وقتى برام نوشتى كه مى تونى جواب بدى اما جواب نمى دى انگار ابرها دوباره بهم گفته باشند اين نيز مى گذرد..
قلبم تازه شد…
تو مثل برگ و بارون و ابر و آسمونى
هميشه برات دعا مى كنم مثل برگ و بارون و ابر و آسمون بمونى…
مهربانى جاريت براى همه ى آدمهاى دنيا باشه..