بایگانی برای خرداد 1400
گمشده
یکشنبه 2 خرداد 1400چشمك ؛)
شنبه 1 خرداد 1400موضوعِ كلاسِ امروزمان در محضر استاد ادبيات و اخلاق، “خشم و آرامش” بود..
يك جايى استاد گفتند يكى از دلايلى كه ما رو خشمگين مى كند “توهين” است..
بى احترامى آدمى را خشمگين مى كند!
مى دانى چرا؟ چون توهين را مى گيريد و در خودتان اعمال مى كنيد، اگر توهين را نپذيرى، كه توهين نمى شود، خشمگينى برايت نمى آورد..
بيا فكر كن تو خورشيدى، كسى از راه برسد و توهينى بكند به تو… بگويد تو آفتاب ندارى، تو نور ندارى تو حقيرى…..
اگر كسى به خورشيد توهين كند چه مى شود؟ يعنى ديگر آفتاب نمى تابد؟ نه جانم! خورشيد كارى ندارد كه تو آفتاب را فهميدى يا نه… خورشيد مى تابد…آفتاب مى تابد…
حالا خودم را نگاه مى كنم و به خودم مى گويم من “آفتاب كامرانم” حتى اگر ٧ ميليارد آدمى گرما و نور و عشق مرا نفهمد…
كاش همه تو بودن
یکشنبه 26 اردیبهشت 1400اون روز كه برام ويس فرستادى من در حال تجربه ى حس و حال جديدى بودم و داشتم فكر مى كردم كه ميشه نامه نگارى كنيم با آستان قدس و دستگاه ساكشنت رو ببريم تو حرم، داشتم فكر مى كردم كه چه خوب مى بود كه يه انسان پايه و همه جور رله هم پا به پامون باشه كه با سه تا آب معدنى نشست تو ماشين
خودم و خودش و راننده..
تو ويس فرستادى
من قلپ قلپ آب ميخوردم
تند تند هندزفريمو از تو كيفم در اوردم كه صداى مهربون و آرومت رو بشنوم.. صداتو شنيدم.. چى گفتى كه دلم مچاله ترين شد چى گفتى.. آخه
مى دونى دقيقا همون چيزى رو گفتى كه منم هميشه نسبت به تو دارم
منم هميشه تو خيال و رويا و كنار همه ى آدما بعد از خداى مهربون تو مياى تو يادم با تو حرف ميزنم با تو درد دل مى كنم با تو گپ مى زنم از تو كمك مى گيرم رفتاراى تو رو يادآورى مى كنم و ازشون استفاده مى كنم…
اين يه رفتار دو طرفه ست…
تو تا ابد تو دلمى تو تا ابد هر جاى اين دنيا باشى
دلم مى خواد قسمت باشه تو بهشت پيش تو باشم با تو باشم تو كه هميشه انسان بودن رو يادم دادى
من مى دونم ايمان دارم همه ى آدمايي كه يه روز قسمتى از وجودمو باشون شريك شدم يه روز تو بهشت باشون همجوار ميشم……..:)
برات سلامتى مى خوام و آرامش دل… كاش به آرزوم برسم يه روز سه تايى بريم حرم و يا كه يه روز سه تايى تو بهشت از ته دل بخنديم
خيلى مرسى
یکشنبه 26 اردیبهشت 1400ديشب چه شبى بود..
تا صبح بيدار بودم و بعد نماز و لباس پوشيدم و اماده و پيش به سوى كار.. جنازه م اومد خونه
حتى وقتى توى دستشويى بودم خوابم برد! يه ده دقيقه چرت زدم با صداى مامانم كه غذا سرد شد كجايين از خواب پريدم… و بعدش هم ناهار و يه استراحت مشتى كردم..حالا حس سبكى دارم كه ته دلم داره معلوم ميشه داره غبار غم ميره و ميره
ممنون كه من رو قابل دونستى و نذاشتى غبار غم بيشتر از اينها روى دلم بمونه و دستمال معرفتت رو روى قلبم كشيدى…و قلبم رو جلا دادى
مى دونم كه مى دونستى.. خودت هم گفتى بهم كه ناراحتم نيستى و مى دونى اراده ش رو دارم، خودمم مى دونم مى دونم كه اراده ش رو به لطف خداى مهربون دارم كه نذارم غبار غم كهنه بشه روى دلم زنگار نشه.
اما خب بايد اعتراف كنم..پاك كردن اين غبار با دستاى تو برام خوشايندترين بود
بايد از تو هم تشكر كنم….. براى من همه همه همه همه ريز به ريز نعمت ها ارزشمندن و ستودنى مى دونى كه هميشه هم تو رفتارام ديدى كه براى همه چيز از آدما و خالق مهربون تشكر مى كنم.. ديگه اين كه بماند…ممنون
در پناه خداى مهربون باشى
خداى مهربون شكرت
قلب همه آروم