بایگانی برای خرداد 1390

به ظاهر استقلال!

دوشنبه 9 خرداد 1390

وارد فرودگاه که شدم اولین فکر م تماس با خانواده بودو بعدش هم رهایی و ولویی و تک خوری و مجــــــردی!

یک حس خوب استقلال و توانایی محض وجودمو گرفته بودو برای خودم خانوم بازی در میوووردم احساس بزرگ بودنو اینا بهم دست داده بود…سه یا چهار ساعتی وقت مونده بود تا دوستام که با قطار حرکت کرده بودن به سمت مشهد به من ملحق بشن و من توی این 4 ساعت کلی برنامه ریختم…خیلی ها نگام یکرد و خیلی ها ازم می پرسیدن …تنهایی ؟؟ و من هم با غرور و محکم می گفتم بله که تنهام !

اولین خرید رو برای خودم کردم که آینه ی سنتی بود

 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش هم رفتم تو فضای آزادو کلی عکاسی کرد

 

مشغول عکاسی بودم که یه آقای پلیس راهنمایی و رانندگی اومد سمتم…ازم پرسید تنهایی ؟ گفتم بله گفت چیزی نیاز نداری ؟ گفتم حقیقتا میخوام تاکسی بگیرم برم هتل…گفت همین جا بمون الساعه میام…منم هی مشغول عکاسی بودمو وسط اون آفتاب داغ هی نسیم خنک میخورد بهم و واسه خودم تو صفا بودم که دیدم یه سمند زرد ایستاد جلو پام…داخل ماشینو که نگاه کردم دیدم آقا پلیسه جلو نشسته بود و وقتی از ماشین پیاده شد کلی سفارش به راننده تاکسی کردو گفت : حاجی این خانومو هر جا میخواد برسونو حواست بهش باشه…از پلیس مهربان تشکر کردمو سوار تاکسی شدمو به سمته هتل رفتم…تو حال و هوای خاصی بودمو یه اضطراب خاصی داشتم…با پیچیدن ماشین به سمت یه خیابون دیدم راننده گفت اسلام و علیک…سرمو که بلند کردم حرم طلایی امام را رو دیدمو ..

نزدیک هتل بودیم…هتلمون وسط یه بازار شلوغو یه کوچه بن بست بود و دقیقا روبروی حرم…راننده مجبور بود منو سر بازار پیاده کنه و منم یه مسافتی رو تا هتل باید خودم میرفتم…سر کوچه که پیاده شدم سریع گوشیمو در اووردم تا به مامان خبر بدم که یهو دیدم فروشنده ی یه مغازه از داخل مغازه بیرون اومدو گفت خانوم کمک نیاز ندارین؟ گفت میخوام برم هتل فلانی راهش نزدیکه ؟ گفت اگه اجازه بدین میرسونمتون تا دم درش…منم تو دلم گفتم دمت گرم…بعد گفتم ممنون از لطفتون…خلاصه منو رسوند تا دم در و رفت…مشغول برانداز کزدن هتل بودمو که خدمه ی هتل اومد گفت شما مهمان هتل هستین ؟ گفتم بله گفت خوش اومدینو بردم تو لابی خلاصه مثله رییس جمهورا رسیدم تو هتل…

دیگه اونجا یه کلاسی برای خودم گذاشتم که خودمم هنوز باورم نمیشه…کارت ملی و برگه ی رزرو هتلو در اوردمو سوئیتو تحویل گرفتم…بعدش خدمه بردم تو اتاقو همه جا رو نشونم داد…با تحویل هتل دیگه خیالم راحت شده بودو هی ساعتو نگاه میکردم هی زنگ میزدم به بچه ها که بدویید که به ناهار برسیم…نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر بود که بچه ها به هتل رسیدن…و کلی بخند بخندو مسخره بازی شروع شد…غذای هتل سلف سرویس بود با بوفه و…و تا ساعت 3:30 وقت نمونده بود…سریع آماده شدیمو با شکمهای پر از قار و قور رسیدیم تو رستوران که…

0
0

پر !

شنبه 7 خرداد 1390

نسرین به خانه ی بخت رفتو ریحانه هم قبولی اش در تهران صد در صد شد…فعلا دو نفر پرید!

.

.

.

این پیش بینی های من هم خوب کار می کند ها…

0
0

در کمال آرامش

جمعه 6 خرداد 1390

زمان جدا شدنم از خونواده توی فرودگاه تنها تنها چرخهای ویلچرو حرکت دادمو با یه برگشت کوچولو و چشم تو چشمهای بابا مامان شدن خدافظی رو گفتمو به طرف سالن انتظار حرکت کردم…با اومدن یه خانوم محجبه به سمتم و اینکه مامانتون سفارش کرده که هوای دخترمو داشته باشین یه حس خوبی بهم دست داد …آذر دختر تحصیل کرده و با فهم و کمالاتی بود و میتونستم روی مهربونیه زیادش حسابها باز کنم…انگاری اضطراب آذر خانوم از من بیشتر بود…از تنهایی من.. و مدام دوست داشت احساس سختی نکنم و حاضر بود هر کاری برای راحتی من بکنه..انتظارش برای سوار شدن من به هواپیما و آروم کردن دختر کوچیکش که مدام پاش را به زمین می کوبیدو می خواست هر چه زودتر سوار هواپیما بشه همش حاکی از این بود…آذر و خونوادش حس امنیت بیشتری برام آفریدن و حس کردم که این خانواده شاید یک همراه فرستاده شده برای من بودند…

آذر حتی با پارتی بازی جای خودش و همسر و فرزندانش را تغییر داد و دقیقا پشت سر من بودو تا خود مشهد حمایتم میکرد… جالب بود که دو ساعت سفر من روی صندلی که دو طرفش خالی بود و در کنار پنجره در آرامشی عمیق بودم و آذر و خونوادش هم پشت سرم همه جوره هوامو داشتن…

تمام طول سفر نگاهم به پنجره بود و مشغول تفکر و عکاسی خلبان که اعلام کرد چیزی به نشستن هواپیما تو مشهد مقدس نمونده خودمو جمع و جور کردمو یه شادی وصف نشدنی تمومه وجودمو گرفت…یه لحظه یاد این موضوع افتادم که کاشکی خدمه ای که قراره منو پیاده کنن آدمای خوبی باشن…یعنی همشون خوبن ها …اما من معذب نباشم…و این فقط یه آن از دلم گذشت…

وقتی هواپیما به زمین نشست…دوباره بچه های آذر بهونه ی پیاده شدن از هواپیما رو میگرفتن اما آذر در کمال خونسردی در کنار من موندو گفت خودم باید به خدمه کمک کنم برای پیاده شدنت…یه لحظه دلم ریخت…از اینکه آذر چطور فهمیده بود که چیا از دل من گذشته…از نگاهم ؟ یا … خوشحال بودم که آذر کنارمه …با اومدنه خدمه تعجبم بیشترو بیشتر شد چونکه اونروز برای اولین بار بود که میدیدم خدمه ی هواپیما برای پیاده کردن مسافرای معلول، خانم هستن !! من در کمال آرامش و راحتی از هواپیما پیاده شدم و این شد که برای اولین بار تنهایی و البته با فرستاده های خدا پا به خاک مشهد مقدس گذاشتم… به مشهد مقدس خوش اومدی مونا خانوم..

0
0

من و آسمان و تنهایی

چهارشنبه 4 خرداد 1390

مشهد رفتمو آمدم یک سفر سه روزه ی کاملا فشرده و پر از برنامه!

سفری کاملا مجردی و پر از اخبار …

سفری که لحظه لحظه هایش برایم پیامی داشت…

لحظه های تنهایی ام از فرودگاه مبدا تا مقصد وقت خوبی بود برای فکر کردن به همه ی آنچه که در اطراف من بود… آن هم در آسمان و دیدن قدرت خدا و کوچکی خودم و افکارم

0
0

تجربه ی خیلی جدید

دوشنبه 26 اردیبهشت 1390

 

 

اینکه بگم یه چیز عجیبی من رو به سمته این سفر کشوند والله دروغ نگفته ام .. چون در حال حاضر…

من توی این سفر یک تجربه ی خیلی خیلی نویی خواهم داشت…تجربه ای که خودم خواستمش و خوشحالم که میتونم و تو خودم میبینم که تواناییشو دارمو از پسش بر میام…اینکه تو این سفر بچه ها با قطار میرنو و من با هواپیما اونم تکی پا به مشهد مقدس میذارم…از اینکه پدرم اجازه دادو مادرم دلهره هاشو قورت داده خوشحالم و بعد هم از اینکه به تواناییم اعتماد کردن خوشحالتر هستم … از اینکه بیماری و دارو و شرایط خواب و رفت و آمد و کارهای خصوصی و عمومی ام باعث نشد که بابا و مامان نه بیارن کیفم کوکه!

 

از همین الان کلی برنامه ریزی کردم واسه همون سه چهار ساعتی که تو مشهد مقدس تنهام…(چشمک)

از طرفی تحویل هتل برای بچه ها با منه…وقتی نسیم که رهبر گروهمون توی سفره بدون اینکه من بهش بگم مدارکه هتلمونو اوورد دانشگاه بهم داد و گفت تو زودتر میرسیو هتلو تحویل بگیر برای ما ..از خوشحالی تو دلم حال و هوایی بوداااا        

خدایا شکرت…         

0
0

آشغال جمع کن

سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390



خودم فکر می کنم که نمی تونم خیلی ساده از بعضی چیزهای به ظاهر کم اهمیت بگذرم…

آخه دختر این همه کارت استفاده شده به درد سر قبرت میخوره؟

خنزر پنزر زیاد جمع می کنم…چیزهای عجیب غریب…در عین اینکه مرتب و منظم هستم  و تا حالا صدای کسی رو از آشغالام در نیوردم…اما مثه مورچه ها مدام مشغول انبار کردن و ذخیره ی آشغال هستم…تو همه ی این آشغالا یه خاطره هایی هست که فقط مال خوده خودمه…

0
0

دختر یاب

دوشنبه 12 اردیبهشت 1390

چند وقته دارم واسطه ی امر خیر میشم…میگم موسسه باز کنم هم بد نیستا!

از اینور و اونور و فک و فوکولو آشنا و …زنگ میزنن دنبال دختره خوب میگردن بعد من هم دوسته دوست یا فامیل دوست یا خود دوست یا خواهر دوست یا … رو معرفی میکنم…میگن دختر میخوایم مثه خودت باشه هاااااااا …میگم فعلا ما بوق!

_________

*دیروز با ریحانه رفتیم زیر بارون توت چیدیم…بعد همون جوری کر و کثیف میخوردیم…میگن همه چی با چرک خوشمزه تره…دقیقا همونجوری…بعد من دخترا رو هم زیر نظر داشتم…شدم عین پسرا…به خاطر موسسه ام دیگه !

_________

*آهان…انگاری مشهد رفتنمون داره جور میشه…

اینروزا دلم میخواد تنها باشم…دلم میخواد برم امام رضا یه روزشو تنهایی بشینم دقیقا رو به روی حرم طلایی کلی حرف بزنم…دلم میخواد از تتزلزل های گاه و بیگاه رها بشم… رها میشم…

0
0