سرگردان
دوشنبه 1 خرداد 1391چقدر کشدار شده اند این شبهای اردیبهشت و خرداد و چقدر من سرگردان شده ام توی این ماه های بهار!
**مثل این گل توی آب های سرد سردشت
***جشنواره حضرت علي اكبر (ع) انتخاب جوان برتر دارای توانایی های خاص (جوان دارای معلولیت)
چقدر کشدار شده اند این شبهای اردیبهشت و خرداد و چقدر من سرگردان شده ام توی این ماه های بهار!
**مثل این گل توی آب های سرد سردشت
***جشنواره حضرت علي اكبر (ع) انتخاب جوان برتر دارای توانایی های خاص (جوان دارای معلولیت)
مهدی میگوید بیا برویم کانون زبان..زبانت خوب میشود…فول میشوی به درد آینده ات میخورد..یکم که فکر می کنم نگاهش می کنم ..بهش می گویم نمی شود! گفت می شود میدانم که می شود! یک پسری می آید کانون زبان روی ویلچر نشسته است..دوستانش 5 ،6 نفری یک صدا می گویند “یا علی ” و پله ها را یکی یکی می برنش بالا..تو هم بیا خودم میبرمت! گفتم اگر پسر بودم می آمدم با تو..تو” یا علی ” می گفتی من را با خودت میبردی آن بالا…زبانم خوب می شد..فول می شد! به درد آینده ام میخورد..آینده ام… فقط با تو..اما من دخترم و تو پسر !
بهش گفتم میدانی همیشه دوست داشتم تو دختر باشی…خواهرم بودی..معرکه میشد…نه؟ گفت من دوست دارم پسر باشم..کاشکی تو پسر بودی…برادرم بودی..آنوقت خیلی معرکه میشد..نه ؟
بهش گفتم : تو چقدر مهربانی پسرک عزیز من..
چقدر قشنگ است این جمله : “یا علی” گفتیمو عشق آغاز شد..
انگار زمان زود می گذرد خیلی زود…انگار همین دیروز بود که نسرین آمد جلو و دستم را گرفت مرا دیده بود توی کلاس …ویلچرم را دیده بود می دانست که من همکلاسی اش هستم…می دانست قرار است 4 سال با هم باشیم اما نمی دانست شاید همه ی عمر با هم باشیم..آمد پیشم گفت : ما همکلاسی هستیم میدانی ؟؟ گفتم : نه! اما از آشنایی با شما خوشبختم…چادر روی سرش مهربان ترش کرده بود حس امنیت را توی دلم انداخت حس آغاز مهربانی ها را توی دنیای بسته ی من باز کرد..حرف زدیم از پشت کنکوری بودن از حس و حال قبولی امان..ریحانه در حالی که برگه های انتخاب واحد دستش بود آمد سمتمان…او هم می دانست من همکلاسی اش هستم ویلچرم را دیده بود…ویلچرم کارش را خوب بلد بود انگار…برگه را داد دستم یک شعر از حافظ خواند یادم نیست آن بیت ها را اما هرچه بود برای آغاز یک دوستی کافی بود…نسیم توی سالن بود دو تا صندلی آنور تر از رضوان ..همدیگر را توی کلاسهای کنکور دیده بودند اما دوست نبودند فقط فهمیدن که همکلاسی شده اند…نسیم با بندها ی کوله پشتی اش بازی می کردو رضوان از پشت عینک فرم مشکی اش آدمها را نگاه میکرد که میرفتند و می آمدند من را نگاه میکرد، ویلچرم را نگاه میکرد، نسیم آمد به امید برگه ی انتخاب واحدش، ویلچرم را دیده بود میدانست همکلاسش هستم..و رضوان هم آمد به هوای نسیم.. بعد نمی دانم چه شد که 5 تایی رفتیم توی همان آلاچیق سبز و دوستی امان شروع شد..
4، 5 سال گذشت از آن موقع ها چقدر تغییر کرده ایم نه بچه ها ؟چقدر بزرگ شده ایم؟ حالا درسمان تمام شد..بهانه امان برای دیدار هر روزه امان تما شد..اما..
رضوان آمد پشت فرمان با نسرین زنگ در خانه امان را صد بار زدهاند صدای زنگ به تعداد طپش های آن روز من بود دستم را دور قلبم گرفتم، قلبم انگار خیلی خوشحال بود قلبم میدانست می خواهیم بریم خانه ی نسیم…خانه ی نسیم..خانه ی متاهلی اش..که اولین شام را خانه اشان مهمان باشیم..دلم پیش ریحانه بود یادم نرفته بود حس و حالی را که آن موقع ها با شعرهایش بهمان میداد…به ریحانه گفتم: ریحانه میدانی همش فکر می کنم وقتی میروم خانه ی نسیم تو آنجا هستی…هی حس می کنم تو را هم می بینم آنجا..گفتم ریحانه دوستت دارم..آن هم گفت : دوستت دارم..
با سرعت 20 ، 30 کیلومتر شهر را طی کردیم رسیدیم به خانه ی نسیم..پیاده شدیم سه تایی رو به روی خانه اش…ذوق داشتیم..قلبم هنوز هم میزد..تند تند تند..بازی اش گرفته بود قلبم..قلبم خیلی خوشحال بود..
دلم نمی آمد با ویلچرام خانه ی نو و تازه اش را کثیف کنم..اما..
ویلچرم کارش را خوب بلد بود انگار!