بایگانی برای آذر 1391

من و نخاع

جمعه 10 آذر 1391

آسمون پر از بغض بودو دلگیر.. دیگه داشت غروب میشد که از پله ها به سختی باومدم پایین..تاکسی پایین منتظر بود چند جا زنگ زده بودیم دم غروب کسی حاضر نبود تو اون ترافیک و شلوغی و بارون یه ویلچری رو ببره دکتر..اما اون شب بارونی اون آقا اومد.گفت میخواستم برم هیئت سر راهم شما رو میبرم…ویلچرو گذاشت تو صندوقو اومد پشت فرمون و با صدای بلند گفت: یا خانم زهرا به امید تو..تو دلم داشتم دعاش میکردم که گفت : از خدا و امام حسین ع همین الان شفاتو خواستم خیلی آرومو با یه صدای گرفته گفتم ممنون از دعاتون..گفت کجا میرین ؟ گفتیم اول مرکز MRI و بعد هم مطب دکتر
میخوایم بریم دکتر جواب ام آر آی رو ببینه..گفت چی شده ؟ براش که توضیح کوچولو دادیم فک میکرد قضیه مال دو روزه نمیدونست داره میره تو پونزده سال بعد گفت همه امیدمون خانم زهراست سلامتیتو ازش خواستم بازم تشکر کردم بعد از چند دقیقه که یه سکوتی شده بود توی ماشین گفت یعنی نخاعت چاقو خورده ؟ من گفتم : نمیدونم شاید خورده! چاقو ؟ رفتم تو فکر ..چاقو؟..آخرین باری که عکسبرداری کرده بودم از نخاع 12 سال پیش بود اول فقط یه هاله ای رو نخاع بود میگفتن احتمالا لکه خونه، خونریزی کرده خوب میشه، پاک میشه مثل سکته های مغزی..آره راست هم میگفتن دکترا، خون بود سه سال بعد کامله کامل پاک شده بودو اثری ازش نبود تو اون همه عکس جور وا جور اما من خوب نشدم..نخاع هیچیش نبود چیز عجیبی توش نمیدیدن بعضی ها می گفتن روش فشار وارد شده میشه درمانش کرد و بعضی ها میگفتن دنبال درمان نباشید خوب نمیشه خود دکترم هم که فقط میگفت : نمی دونم!.. تا اینکه میله های هارینگتون شدن یه حفاظ روی نخاع.. و من بی خبر از نخاع تا 12 سال..چاقو ؟؟حالا دیگه اونقدر زمان گذشته بود که با ام ار آی ها و با وضوح خوب بشه نخاع رو دید…
به شیشه ی مه گرفته نگاه میکردمو شیشه رو روی قدم های مامانم پاک کردم و قدم های سریع مامانو که زیر بارون میرفت جواب ام آر آی رو بگیره میشمردم…تو دلم گفتم چقدر ذوق داره و چقدر هیجان..اما من..از چند روز قبل نا امیدترین روزهای عمرمو سپری میکردم..اون مادره..
بالاخره رسیدیم مطب دکتر..اول دکتر گنجویان منو دید گفت خوبم فقط کشیدگی کتف و فیزیوتراپی..وقتی خواستم برم از اتاقش بیرون..گفتم یعنی دیگه نیام پیشت دکتر دلم تنگ میشه ها؟ گفت چرا که نه..هر وقت به قصد تجدید دیدارها خواستی بیای بیا خوش اومدی و با یه لبخند تلخ زدم بیرون و زدم به مطب دکتری که بعد از 12 سال میخواست از دردم بگه..آره اونروز نشونم داد عمق آسیب نخاعم و چاقو رو..به اندازه ی یک بند انگشت فرو رفتگی توی نخاعی که تخریب یه سلولشم هیهاته ..نخاعی که توی توهم بودم از سالم بودنش…از جزئی بودن دردش..نخاعی که بهش امیدوار بودم اما نا امیدم کرد..
گفتم یعنی نمیشه کاری کر دکترد؟ گفت اونو بیخیال شو دخترم…
چشمام پر از اشک شد..من تمام این سالها میدونستم که آسیب نخاعی ام اما پشت یه انکار قایم شده بودم و به خیال عدم کارایی دستگاههای عکسبرداری هر روز امید در وجودم تازه میشد..
از مطب که زدیم بیرون ..هنوزم بارون بود بخار بساط لبویی دلمو توی سرمای شبهای پاییز گرم میکرد ..و بارون میبارید قطره قطره روی پاهای تا … سرد و خاموشم..
_______________
فکر کردم دیگه امیدی نمونده اما دو شب پیش فهمیدم که من میتونم هنوزم با امید زندگی کنم..هستند چیزهایی که به اندازه نخاع خودم برام با اهمیت باشند..پس هنوز امید دارم..
از لحاظ پزشکی پرونده ی من بسته شد فقط باید هر 6ماه تحت نظر باشم اما یه در هنوز بازه..در خونه ی خـــــدا..در معــــــــــــجزه..

0
0

ایستادن

یکشنبه 14 آبان 1391

اخبار که این ویلچر چینیه رو نشون داد کلی ذوق زده شدم آخه همبنجور با این چرخاش از پله ها میرفت بالا واسه خودش!! انگار طرف سوار عنکبوت بود نه ویلچر.. بعد نشستم دو دو تا چهار تا کردم قیمتش میشد 100 میلیون به پول ما.. دیدم 100 میلیون میدم اما چی؟ هیچی با این هیکل گنده اش..بازم نشستی!

بعد یاد اون پا الکترونیکیه افتادم واسه اونم دو دو تا چهارتا کردم دیدم شد 650 میلیون تومن..اما چی ؟ می ایستی!

بعد به این نتیجه رسیدم اگر خیلی خیلی خیلی دلار ارزون بشه و یه ده سال دیگه بگذره و این پاها به تولید انبوه برسه و من هم خیلی خیلی خیلی پولدار بشم تازه شاید یه دونه از این پا الکترونیکیا بگیرم، با دوستم حرف میزدم میگفتم اووو میدونی چند سال واینستادم؟ 6 ساله یا بیشتر! بعد یادم اومد نه این بینا یه بار تو دانشگاه خواستیم قد بگیرم با کمک دوستا وایسادم کلی هم عکس گرفتیمو خندیدیم..میگفت چه حسی داشتی ؟ گفتم حس میکردم وقتی می ایستم آدما رو کوچولو میبینم جثه ی کوچیکتر و احساس میکنم به اجسام روی زمین خیلی دورمممم و خیلی چیزا رو ایستاده زیبا نمیبینم مثلا محیط خونه و اتاقم برام به زیبایی وقتی نشستم نیست!!، بعد گفتم میگما اگر از این پا الکترونی ها بگیرم میرم کوه! یه کوه پر از برف!بعد گفتم یه وقت قاطی پاطی نکنن این پاها برن رو دو هزار متر کسی نتونه منو نگه داره.. :evilgrin:

0
0

نقاشی خدا

پنج‌شنبه 11 آبان 1391

وقتی توی کلاسم یه اضطراب عجیبی دارم به طوری که چند باری دلم خواسته از کلاس بزنم بیرون ..دو سال پیشا یکی از استادا سر کلاس به خاطر اون صمیمیتی که بینمونه و حتی تصورشم نمیکرد که من ناراحت شم موقع درس دادن و درسی که در خصوص کمک و برخورد با افراد ناتوانو معلول بود منو مثال زد و گفت مثلا اگر مونا بیاد پیشتون باید اینجوری کمک کنید..من بلافاصله مثل برجهای دوقلوی آمریکا ریختم زمین 😐 فقط اینو بگم که تا آخر اون ساعت سرم پایین بود و اصلا به درس گوش ندادم هرچی برای خودم توضیح میدادم که چیز مهمی نیست فایده نداشت حتی اومدم صورت مسئله رو تغییر دادم و برای درک بهتر ماجرا مشکلو عوض کردم گفتم مئلا یکی صورتش خیلی جوش داره و استاد توی کلاس مختلط بگه اگر فلانی که اینقدر جوش داره بیاد پیشتون اینجور کرم رو بهش بدید به نظرم خیلی دردناک میومد و احساس حقارت میکردم اصلا دچار دوگانگی شدید شدم گفتم من الان یه متخصصم که باید یاد بگیرم چطور به مراجعه کننده ناتوان کمک کنم و یا یک ناتوانم که قراره برم پیش یه متخصص (همکلاسیام)کمک بگیرم اگر دومیه هستم پس چرا سر این کلاس نشستم ؟ 😀 اون موقع بود که دیگه قاط زدم، وقتی کلاس تموم شد استاد گفت مونا بیا پیشم کارت دارم..نمیخواستم برم میدونستم واسه این موضوعه اما رفتم به احترام، خلاصه گفت ناراحت شدی ؟ گفتم: نچ!! گفت چرا ناراحت شدی همون لحظه رضوان تو گوش نسرین گفت مونا رو ناراحت کرد..نسیم هی بت میگفت بیخیال و ریحانه هی از تعجب تکون تکون میخورد..منم گفتم آره ناراحت شدم ولی بیخیال خلاصه معذرت خواهی شدو موضوع تموم شد اما حالا که وارد یه محیط جدید شدم با استادای جدید و علاوه بر اون با درسهایی که خیلیهاش در رابطه با بیماران ام اس و معلولین و ناتوان و دردهای مزمن و…است منو از اون موضوع ترسوند.دوست ندارم یه بار دیگه تکرار بشه..و مدام استرسشو دارم….مامانم میگه خب اون استاد بات صمیمی بود از طرفی این اساتید دکترای مشاوره ن قضیه کلی فرق داره اما…..خیلی اضطراب دارم باید حلش کنم وگرنه اینجوری مشاور بشو نیستم .. :laugh: ملت منتظرن من مشاور بشم کارشونو راه بندازم..هه هه 😀
اگر درمان شدم راهکارهای درمانی رو جهت به کوچه علی چپ زدن خود آموزش میدم :laugh:
درسا خیلی سنگین شده و ذوق هنریم همچین کور شده. 😀 از دانشگاه که میومدم دیگه داشت کم کم غروب میشد و گفتم حیفه از نقاشی خدا عکس نندازم و هنرنمایی نکنم 😀

این همه دستهایی که منتظر بارونه
یکی اون بالا نشسته که خودشه میدونه
میدونه کاریه که فقط خودش میتونه
دستهای خالی رو خالی برنمیگردونه

غروبا چه حالی داره
این فضا چه حالی
که برای گریه کردن
یه هوای عالی داره
غروبا ببین هوا رو
گریه های بی صدا رو”

دانلود آهنگ ” گریه در مه ” بنیامین :rose:

:rose: عیدتون مبارک :rose:

0
0