اومده بودى سر زده دنبالم
بعد خيلىىىىى خوشحال شده بودم خيلىىىىىى
همه ش هم دستت رو گرفته بودم محكمممم بينهايت لذت برده بودم از گرفتن دستات و اولش با يه تعجبى دستت رو گرفتم اما وقتى ديدم اجازه دارم دستت رو بگيرم محكم و با لبخند دستتو گرفتم..
بعد گفتى كه ميخوام بهت يه چيزى نشون بدم
و دستم رو مثل پرى تو قصه ها گرفته بودى و با خودت ميبردى
و رفتيم با هم توى هواى خوب و فضاى زيبا
من رو بردى يه جايى كه طبقه بالا بود و دوباره به تاكيد دستمو گرفتى منم خودم از پله هاش رفتم بالا… راه ميرفتمم
اينقدر خوشحال بودم كه متوجه نبودم دارم راه ميرم!!
گفتى برام سوپرايز دارى
لبخند زدم هنوز ذوق خنده و صداى لبخند آرومم تو چشمام و گوشامه
بعد ديگه برديم بالا
روى يه صندلى نزديك ٢٠ ٣٠ تا كتاب بود كه با كاغذ كادوى سرخابى هديه شده بودن
ولى من اصلا فقط حواسم به تو بود نه هيچ چيز ديگه…
فقط حواسم به تو بود كه كنارمى و چقدر دلم تنگ بوده برات
اما بعد از خداحافظى و جدا شدن
من بايد برمى گشتم…
به همون جايى كه اومده بودى دنبالم
يكهو متوجه شدم راه نميرم و روى ويلچرم
و انگار تازه دوزاريم افتاده بود كه
راه برگشت باريكتر از عرض ويلچر ه و فقط بايد توى اون راه قدم! بر مى داشتىم هى مى گفتم پس اون چطور من رو اورد اينجا؟ وقتى مى دونست من نمى تونم راه برم! و ويلچر از اينجا رد نميشه!؟
جالبه كه از خودم نپرسيدم چطور تو چيزى به اون نگفتى رفتنى وولى برگشتنى!!!!!!
اما من از اون راه باريك سينه خيز رد شدم پر از خاك شدم با بدبختى و ترس و تنها رد شدم
از اون راهى كه با پا رفته بودم با سينه خيز برگشتم اما بالاخره به سرجام برگشتم و هنوز خوشحال بودمممم از ديدنت
مى دونم دنيا محل گذره و ما هم تو قفسيم و يه روزى همه تو آسموناييم
ولى لطفاً منم با خودت ببر از اين قفس من رو تنها نذار اينجا
من تو اين عالم فقط پيش تو خود خود خود خودم بودم
تو همه ى وجودمى
براى منم پش خدا پا درميونى كن و منو ببر با خودت تو آسمونااااااا
مهربونم
مهربونم
مهربونم