بایگانی برای دی 1392

فال

یکشنبه 8 دی 1392

من عاقبت از اینجا خواهم رفت، پروانه ای که با شب می رفت، این فال را برای دلم دید…

دیری است٬ مثل ستاره ها چمدانم را، از شوق ماهیان و تنهایی خودم پر کرده ام٬ ولی مهلت نمی دهند که مثل کبوتری در شرم صبح پر بگشایم و با یک سبد ترانه و لبخند خود را به کاروان برسانم…

اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت، پروانه ای که با شب می رفت٬ این فال را برای دلم دید…

«دکتر شفیعی کدکنی»

بگو از کدوم جاده سمتت بیام؟

0
0

9133 روزه ام!

دوشنبه 18 آذر 1392


امروز 9133 روزه شدم..25 سال و یک روز
هر روزش یه در تازه باز شدو یه تجربه ی تازه تر برام بود..

0
0

روز معلولین در سالن طلائیه اهواز

جمعه 15 آذر 1392

هی دلم تجربه ی مشابه پارسال رو می خواست که رفتم برای روز معلولین برج میلاد، اما خب شرایط نبود که امسال هم برم تهران..مشغول خوندن کتاب بودم که این جمله منو برد تو فکر..”گوته: شادی ما از طریق اعمال پدید می آید نه کلمات” یه سرچ کردم و دنبال مراسمی توی خوزستان بودم که این رو یافتم در نتیجه با آموزش و پروش استثنایی استان تماس گرفتم رفت روی سیستم پاسخگویی اتوماتیک و من اجبارا بخش معلولین جسمی رو زدم چون اطلاعی نداشتم که با کجا باید صحبت کنم وقتی صحبت کردم گفتم که من دانشجوی ارشد مشاوره و ضایعه نخاعی ام امکانش هست که توی مراسمتون شرکت کنم؟ گفتن : نه نمیشه چون مراسم مختص مدارس و فارغ التحصیلان و تازه دانشجویان ورودی 92 چمران است..تشکر کردمو خدافظی..یکم بیخیال شدم و مجدد تماس گرفتم این بار که رفت روی نوار یه بخش دیگه رو الا بختکی زدم وقتی گفتم داستانمو گفت که زنگ بزنم معاونت و با معاون آموزش و پرورش صحبت کنم.. وقتی زنگ زدم معاونت، با ادب و احترام تحویل گرفتند و گفتند بعد از هماهنگی با ریاست، انشاءالله بله ی نهایی رو بهتون می گیم که دیروز بله رو گرفتم و امروز صبح زود شال و کلاه کردم و رفتم تالار طلائیه..روز بی نظیری بود برام..یه سالن بزرگ که از تمام مدارس استثنایی دعوت کرده بودند..

اجرای دانش آموزان مدرسه ی ناشنوایان دخترانه ی “یگانه”

اجرای بینظیر دانش آموز روشندل “سیده زهرا موسوی” به همراه اجرای قطعه ایی موسیقی آرام و آرامش بخش پسری روشندل

اجرای دانش آموزان ناشنوای مدرسه ی پسرانه “ذوالفقاری”

دانشجویان ورودی سال 92-93 با ویژگی خاص اهواز

برنامه ی خیلی خوب و جامعی بود و از خونواده ها هم دعوت کرده بودند که به همراه فرزندانشون توی مراسم شرکت کنند..پیشنهاد می کنم که توی همچین مراسم هایی شرکت کنید من که از پارسال یه حس خوبی درونم جریان پیدا کرد و امسال هم توی اهواز رفتم برام فوق العاده بود و با آدم های مختلف و خلقت های مختلف خداوند و توانایی هایی که هر کدومشون دارن آشنا شدم.. و یه حس رضایت گونه ایی در من شکل گرفت..اگر بتونم فیلم هایی که گرفتمو به صوت تبدیل کنم و حجمشون رو کم کنم حتما میذارم روی وبلاگ تا شما هم استفاده کنید..

پست مرتبط: روز معلولین در برج میلاد تهران سال 1391

0
0

روز دیس ابلان 2

سه‌شنبه 12 آذر 1392

تو هواپیما مشغول چیدن یه قصه برای اون آقاهه بودم که قرار بود از طرف موسسه رعد بیاد دنبالمون فرودگاه..به نظرم میومد که مثلا یه حاج آقای سن بالایی که یه ون داره و آخر شب برای اضافه کاری و بردن نون حلال تو سفره زن و بچه و کار خیر، در ازای مثلا پول کم حاضر شده بیاد دنبال ما و از طرفی چون خودش توانشو نداره پسرش مسئول هماهنگی کارها و بلند کردن ویلچره..در واقع پسر اون حاج آقا همون کسیه که با من تماس می گیره و هماهنگ می کنه..توی این فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد..گوشی رو جواب دادم همون پسره بود گفت: هواپیماتون نشست؟ گفتم آره منتظر بالابر هستیم گویا امشب شب شلوغیه و بالابر رفت سمت هواپیمای یزد و تا بیاد یه خورده طول می کشه..هنوزم داشتم داستان می چیدم با خودم گفتم: نه بابا حتما کارمند موسسه رعد هستن این چرت و پرت ها چیه می چینی مونا؟

بالابر اومد یه خانم که رو ویلچر نشسته بود داخل بالابر بود..مرتب و تمیز و خوش پوش و شاداب از هیکلش معلوم بود ورزشکاره..کفشهای اسپرت و ورزشی بزرگش که نو و سفید بود و کوله پشتی بزرگش که پشت ویلچر بود بیشتر باعث شده بود که فکر کنم ورزشکاره..دیدم مامانم شروع کرد باش صحبت کردن، خانمه .. از مامانم پرسید: برای دکتر اومدید؟ مامان گفت : نه اومدیم برای مراسمی که توی برج میلاده..که گفت: اتفاقا منم برای اون مراسم اومدم..که یهو منو مامان گفتیم: جدی ؟ یه چشمک برای مامان زدم که یعنی بفرما و تحویل بگیر دخترتو! بس که آدم مهمیه با آدم مهما و پروازیا می پره!..بعد گفتیم شما به چه دلیل دعوت شدید؟ یکم مِن مِن کرد انگار که نمی خواس بگه بعد گفت ورزشکاره و واسه خاطر بسکتبالیست بودنشه از من که پرسید: خجالت کشیدم اولش که بگم واسه خاطر یه وبلاگ فزرتی، تا به یه خودباوری رسیدم شروع کردم با آب و تاب از وبلاگم گفتن که نویسنده ای هستم برای خودمو سبک و سیاقی دارم بیا به دیدن!.. که با بهت گفت: جدی ؟ کدوم وبلاگ؟ یکم سرخ و سفید شدم و گفتم با اجازه ی شما وبلاگ “من و نخاع” کوچیک شما “مونا”هستم..

گفت: می شناسم 😯 پس تو مونایی؟ گفتم : بله با اجازه تون! منتظر بودم ازم امضاء بگیره که گفت منم وبلاگ می نویسمو فلانیم! چشمام داشت 4تا می شد برای اینکه به مامانم آدرس بدم که کیه گفتم همون خانمه که شب یلدا مادرشون روی دونه های انار سوره ی یاسین می خوند، که مامانم یهو پروانه ایی شدو احساس پیدا کردن یه دوست هزار ساله کرد..پسره مجدد زنگ زد..گوشی رو برداشتم گفتم خدایی دیگه اومدیم تازه دو تا ویلچری هستیم می دونین که؟ گفت می دونم مشکلی نیست..منم تو دلم گفتم: معلومه که مشکلی نیست خب وقتی که اون حاج آقای توی قصه ی من وَن داره نباید هم مشکلی باشه!! به اندازه سه تا ویلچرم جا داره..

پسره رو دیدم..خودش و دوستش دو تا پسره جوون و سرحال تا اینجاش نصف قصه ام پرید موند ون و کارمند موسسه رعد بودن!.. رفتیم سمت ماشین من که همش دنبال ون بودم اینقدره که اونا واسه خاطره دوتا ویلچر ریلکس بودن و مامانم هم دنبال مینی بوس و اتوبوس.. که یهو کنار یه پراید ایستادیمو درو باز کردن گفتن خب سوار شیم! گفتیم : این؟ همچین جا خوردیم اما نشستیم اول من نشستم، به سختی اما خودم نشستم…با کمک در و دستگیره بالای پنجره اول خودم رفتم تو بعد هم پاهام رو با دستام کشیدم داخل..بعدش نوبت اون خانمه شد اول پاهاشو به داخل هدایت کردو بعد هم خودشو کشید تو ماشین..موند ویلچرهامون..مامانم هاج و واج نگاه می کرد به ویلچرا و دنبال یه ماشین دیگه بود که بچه ها گفتن شما بفرمایید تو ماشین تا ما ویلچرا رو بذاریم صندوق..مامانم اومد نشست که سه تایی پشت سرمونو نگاه کردیم و دیدیم دوتا ویلچرو چه طور با مهارت توی صندوق پراید گذاشتن..موند چمدون بنده که اونم گذاشتن روی پاشون و حرکت کردیم..بحث سوار ماشین شدن من شد..می گفتن ندیده بودن تا حالا کسی اول خودش بره تو بعد پاهاشو ببره 😀 خب اینم فن منحصر به خودمه منتهی من پامو ببرم اول داخل بعد خودم بخوام برم تو ماشین نیاز به یه انعطاف 90 درجه ی کمره که…

برای ارضا فضولیم گفتم : شما کارمند موسسه رعد هستید دیگه!.. درسته ؟ گفتن : نه ما عشقی کار می کنیم خودمون شاغلیم در جای دیگه.. وقتی برنامه ایی باشه مرخصی می گیریمو میایم کمک.. کاملا دلی..با همه ی بچه ها دوستیمو رفت و آمد خونوادگی داریم حتی بچه ها رو بردیم کویر..برای هر ویلچر دو نفر کمکی بود که ویلچرو برای حرکت تو ماسه ها کمک کنه سخت بود اما خیلی خوش گذشت..گاهی تو همین صندوق عقب ماشین سه تا ویلچر رو هم میذاریم، شده دو تا هم بذاریم رو باربند ولی میریم با بچه ها اینورو اونور! یعنی 5 تا ویلچر با پراید؟ اوه مای گاد بابا شما خیلی کارتون درسته..پس خیّر هستید؟ نهههه ما فقط با بچه ها دوستیم و واسه دل خودمون هم شده میایم..

مامان پرسید از کی با هم دوستین؟ گفت قبلا ها تو دانشگاه تهران دورادور همو می شناختیم اما خیلی اتفاقی و داوطلبانه که اومدیم اینجا دوباره همو دیدیم و رفیق شدیم..که من گفتم: پس بچه درس خونم هستید بابا؟ خندیدن..جو خوب و صمیمی
ما رو رسوندن دم خونه مامانبزرگم و بعد هم از پله ها دوتایی بردن طبقه دوم..گفتم : فردا هم میاین دنبالمون دیگه واسه برج میلاد؟ گفتن : شرمنده نمی تونیم بیایم آخه فردا از صبح زود میریم برج.. برای انجام کارها و آماده شدن..یکم غمگین شدم آخه کسی نبود از اون پله ها منو بیاره پایین اما خب به این فکر کردم که تا الانش همه چی رو به راه شده و فردا هم امید به خدا یه جوری میام پایین..

___________
*اگر این سفر اینقدر نکته و درس و … نداشت الان بعد از یک سال نمی گفتمشون پس ای جوانان الگو بگیرید از این دو جوان :-))

0
0

روز دیس ابلان 1

دوشنبه 11 آذر 1392

منوی کیک ها رو ورق می زدم رسیدم به یه توپ گنده و گفتم خودشه! اما خیلی زیاد نمی خوایم آخه محرمی کی حال و حوصله ی تولد گرفتن داره کوچیکشم واسه خودمون بسه فقط توپ باشه با شمع 15 سالگی..یازدهم میایم می بریمش..
پنچر و خسته و غمگین ولو شده بودم رو تخت و همین جور فکر پشت فکر میومد تو ذهنم که دیگه تموم..که دیگه این همه تلاش این همه درد این همه بدو بدو.. به حرفهای دکتر سین سینم که می گفت: امید همیشه هست!…مامان گفت: خونه ی خانم فلانی روضه ی امام حسین (ع) دارن، میای؟ تا حالا خونه هیچکدوم از همسایه ها نرفته بودم گفت: اگر دوس داری پاشو بریم..یه خورده فکر کردم و پا شدم آماده شدمو رفتم..رویا گفت: بیا آشپزخونه پیش من کمکم..نشسته بودم پشت میز و نذری ها رو سرو سامون می دادم که تلفنم زنگ خورد..نگاه نگاه کردم دیدم از تهرونه..موندم که حالا تو این گیری ویری جواب بدم یا نه..آروم جواب دادم..یه آقایی بود سلام و احوال پرسی کرد گفت که از موسسه نیکوکاری رعد تماس می گیره و واسه روز معلولین که 12 آذر باشه دعوتم! اونم کجا ؟ برج میلاد..تو اون شلوغی صداشو درست نمی شنیدم فقط گفت: میای یا نه ! چون رزروها مشخصه..گفتم : نه آخه من یه هفته پیش برای کارهای پزشکیم تهران بودم امکانش نیست مجدد بیام..آقاهه هم گفت: پس حیف شد انشاالله سالهای بعدو خدافظی کرد..رویا گفت: کی بود؟چی بود؟ جریان چیه ؟ بهش که گفتم یه لبخندی زدو هیچی نگفت اما خودم تازه که برای رویا می گفتم جریان از چه قراره دلم آب شدو گفتم حالا شانسمو امتحان می کنمو تو همین روضه که مامان تو یه فاز دیگه ست بهش می گم 😀 ..تا به مامان گفتم: برج میلاده تازه کلی برنامه مفصله حتی گفتن خودمون میایم فرودگاه دنبالت و با وبلاگم وبلاگم کردن هی پیاز داغشو زیاد می کردم که دیگه این خیلی مهمه.. فقط زحمت بلیط هواپیما با خودت 😀 ، خیلی باحاله نه ؟ جوابش یک کلمه بود: نــــــــــه! می گفت : مونا تازه اومدیم از تهران جدای از هزینه ها تو الان سه ماه بیشتر نیست که عمل کردی اینقدر جا به جا شدن بهت فشار میاره، هواپیما سوار شدن و فشاری که بهت میاره فکر کن! مامان راست هم می گفت منم با اینکه ته دلم دوس داشتم برم بیخیال شدمو گفتم: باشه..این خانومهای مسجد هی به مامانم می گفتن: حاج خانوم برین دیگه..و مامانم : نـــــــه ی مشدد!!

فردا صبح (یازدهم) که از خواب بیدار شدم دیدم بالا سرم یه بلیط هواپیماست بازش کردم اسم خودمو دیدم به مقصد تهران ساعت 11 شب..هنگ کرده بودم..داد زدم گفتم این بلیطه چیه ؟ مامان گفت: بلیط برج میلاد 😀 امشب؟چه جوری برم؟ با کی برم؟ کجا برم؟ به دوستام بگم؟ هماهنگ نکردم با اون آقاهه..مامان: اینم بلیط من! 😀 خودم می برمت..
کیک توپی رو اوردیم، لباسهامو پوشیدم که برم فرودگاه..بهش گفتم حداقل پشت کیکت یه ژست بگیر تا یه عکس بگیرم ازت، پاشو برد بالا در حالی که نزدیک بود با پاش کیک رو شوت کنه عکس 15 سالگیشو گرفتم..

____________
* آهان پارسال اینا رو نوشتم نشد پابلیش کنم..

0
0

دم نوشهای آرامبخش

یکشنبه 10 آذر 1392

به واسطه ی دوستهای خوبی که دارم هر دم از این باغ بری می رسد! بله..خب تموم اینها رو دوستانم به جهت اینکه اعصاب خط خطی ام رو میزون کنن بهم دادند و من هی تست می کنم و هی اعصابم میزون تر می شه یعنی 😯

چای برگاموت که در واقع از خانواده ی نارنج هاست وقتی چای دم میشه بوی ترنج و نارنج می پیچه.. در سواحل رودخانه اوسوگو در نیویورک آمریکا می روید و به جهان صادر می شه برای آرامش اعصاب و خواب شب و استفاده در آب حمام به جهت کاهش درد و خستگی مفیده..

چای هندی.. مخلوطی از برگ چای و دارچین و هل و گل میخک و زنجبیل که با شیر دمش می دن.. تصور بوی معطرش هم به آدم آرامش می ده خوشمزه ست و تداخل دارویی بسیار زیاد با داروهای مغز و اعصاب داره ولی دارچینش باعث سوزش می شه از من گفتن، من دوست دارم خوووو

سنبل الطیب یک گیاه خودرو در بخشهایی از اروپا و آسیا(ایران=دامنه های البرز به سمت شمال کشور +تبریز و شیراز و اصفهان) تولید ملیه 😀 بوی لیمو امانی میده انگار و با نبات خیلی عالیه
اثر آرامشبخشی زیاد + تداخل دارویی زیاددددد با داروهای مغز و اعصاب
سنبل الطیب برای آرامش اعصاب و ضد افسردگی و تسهیل خواب و …. مفیده

چای سفید برای آرامش اعصاب و از بین بردن پرخاشگری 😀 مفیده اصلا خوردنش یه داستانیه ها..این چینی ها عجب چیایی دارن این چای امپراطورهای چینه مثلا اونا که دیگه امپراطور بودن می خوردن نعشه می شدن مهربون می شدن ؟؟ والا من که حال سلام کردن هم نداشتم چه برسه به پادشاهی کردن 😉

وای اینم چای یاسمنه.. غنچه ی گل یاسمن که بسته ست رو می چینن و بعد بین برگ چای میذارن تا چای توش نفوذ کنه و بعد میذارن خشک بشه.. و بعد هم میندازنش توی آبی که نزدیکه جوشه که یهو غنچه باز میشه یه گل گنده وسط قوری میبینی و بوی گل میده..به به .. اینم برای آرامش اعصابه و بهش می گن چای گل شکوفنده ی چینی حالا دیگه نمی دونم واقعا اول اول اولش مال طب سنتی چین بوده یا مید این ایران! همش که مید این خداست اما خب منظور کشفشه

همه تو ایران هست فقط یه مشکل بزرگ داره اونم اینکه یه خورده گرونه البته خوردن زیاد این چای ها هم خوب نیست خصوصا برای کسی که دارو استفاده می کنه چون تداخل دارویی دارند من حتی گاهی چای می خوردم خصوصا چای هندی دلم می خواست مثل یه نوار ویدیویی به قبل از خوردن بر می گشتم چون به شدت فلج می شدم و خواب آلود و به عبارتی نعشه 😀 وای حالت خوبی نیست ماهی یک یا دو بار کافیه مثلا وقتهایی که به شدت نیاز دارید بخوابید یا اینکه از درد کلافه اید..

اینا به کنار! نه جان من رفقای سینه سوخته ی منو دارید چه فکر آرامش رفیقشونن؟؟؟ 😉

0
0