بایگانی برای شهریور 1398
مى گم يا على
یکشنبه 3 شهریور 1398شب رو خيلى دوست دارم
وقتِ صحبت با خودت و خداست انگار
مرور حرفها، كارها و اهداف برنامه ها.. گاهى هم يادآورى شاديها و غم ها
و يا هم صحبتى با يك دوست خوب و يا همسر و يا مادر و پدر و خواهر و برادر..
اين روزها دلم گرفته يه خورده
حالا چرا؟
٤_٣سال پيش ميخواستم يه بالابر بخرم به ارزش دو ميليون كه وقتى روى زمين نشستم بتونم راحت برم روى ويلچر باش
مخصوصا براى صبحا كه ميخوام برم سركار خيلى واجبه و همينطور براى بالا و پايين شدن از روى تخت
اخه اتاق بزرگه وسايلم هم هر كدوم در جاى خودشه
خلاصه خواستم بگيرم اين بالابرو كه مهدى گفت آجى نمى خواد بگيرى خودم در بست مخلصتم و پولتو جمع كن باش برو مسافرت و…
خلاصه منم خرِ مهربونيش شدم و بالابرو نخريدم
حالا ١/٥ ماهه مهدى نيستش پيشم و در راهى دور مشغول ترم تابستونيه و من تنهاى تنهام و كسى رو ندارم كمكم كنه
ديگه اين روزا دارم حس مى كنم كمرم از وسط كم كم به دو نيم تقسيم ميشه، هر روز سركار رفتم و بعد سفر سه روزه هم رفتم بينش..
حالا اينها به كنار
همش نگرانم كه مريض و ناتوان بشم از پس اين فشارها و ديگه هيچوقت نتونم مادر بشم 😕 اين قسمت واقعا منو بهم ريخته از اين نگرانى هاى براى صد سال ديگه بيزارم
ان شاءالله مهدى سه چهار روز ديگه مياد ولى بالابر رو بايد بگيرم اما حتما قيمتش ٥ برابر شده :shout:
اين هم از دل گرفتى هام
توكل به خداى مهربون
فردا صبح هم باز دستهامو محكم ميزنم زمين و مى گم يا على…
روز پزشك مبارك
جمعه 1 شهریور 1398محل كارم يه بخش داره به اسم اردوهاى جهادى
توى هر تعطيلى، يه عده پزشك و دندانپزشك و پرستار و… مرامى جمع ميشن و ميرن روستاى اطراف و رايگان ويزيت مى كنند.. توى اين روزگارى كه هر كس به نوعى خودش گرفتارى داره..
خيلى خيلى حالم خوب ميشه كه همچين كسايى رو مى بينم..
خدايا، بهترينها رو براى بنده هاى خوبت بذار كنار لطفا
روز پزشك مبارك
________
*خيلى دلم ميخواد منم اردوى جهادى رو تجربه كنم، عمرى بود شايد به عنوان خانم مشاور يا مربى پرورشى براى بچه ها يا معلم نقاشى رفتم روستا
ولى جاى من نيست..
چهارشنبه 30 مرداد 1398خدا بخواد تا سى سال خانم مشاور هستم:)
سهشنبه 29 مرداد 1398پارسال، توى فرودگاه مشهد بود از سفر با گروه مادر سپيد به اهواز بر مى گشتم، توى صف براى تحويل چمدونم به بار بودم، آقاهه پشت سرم بود گفت: دخترم تنهايى؟ گفتم بله، گفت اجازه بده من كمكت كنم، چمدون رو بلند كرد گذاشت بالا براى تحويل به بار و….و بعد گفت خانم و دخترام هستن اگر تنهايى ميتونى پيش ما بياى..تشكر كردم، گفتم ان شاءالله.. و رفتم دنبال خدمات ويلچرى كه ويلچرم رو براى تحويل به بار آماده بكنم.. بعد از نيم ساعت رسيدم به سالن انتظار، سرم توى گوشى بود كه دختر هم سن و سال خودم اومد بالاى سرم گفت: پدرم گفتن كه تنها هستين! اگر خواستى بيا پيش خانواده ى ما..لبخند زدم و با دختر همراه شدم..تا كه رسيدم بعد از سلام و احوالپرسى، پدر پرسيد دخترم كارت چيه؟ حتى نپرسيد اصلا كى هستى درس خوندى! گفت كارت چيه!؟ خوشحال شدم كه توى دلش انتظار داشت من دختر روى ويلچر كارمند باشم!..اما چون تازه دستم خالى از كار بود ناراحت…
يك هفته بود كه بعد از دو سال و يك ماه كار اخراج شده بودم يك ماه آخر بدون حقوق و با سختى هاى ديگه ش.. زورم اومد بگم بيكارم، نمى خواستم دروغ بگم هم كه هنوز شاغلم! بر خلاف رضايت قلبيم داستان را تعريف كردم! كه به امضاى فلانى به خاطر يك سرى اشتباهات در گذشته يك عده ايى ديگه از كار محروم شدند، گفت امضاى دكتر فلانى كه توى فلان جاست؟ جا خوردم گفتم بله ميشناسين!؟ گفت: همرزم جبهه و دوست صميمى من هستن آقاى دكتر!
دست و دلم لرزيد، پيش خودم توى فرودگاه؛ زنگ زد به دكتر، گفت دختر دل شكسته ايى رو توى فرودگاه مشهد ديدم كه..
بعد گفت كه حتما امام رضا ميخواد كارش درست بشه وگرنه من كجا؟ شما كجا؟ ايشون كجا؟
.
گريه كردم..
.
.
گذشت و گذشت و گذشت تا همين امسال كه باز هم با گروه مادر سپيد رفتم مشهد.. گفتم يا امام رضا من خيلى تلاش كردم تو ديدى…نا اميد نشدم تو ديدى…دو سال شد و من هنوز بيكارم..
.
وقتى برگشتم از سفر مشهد با گروه مادر سپيد
روز تولد امام رضا بود، كه نامه ى قبولى استخداميم كه قبلا به دست بالاترش امضاء شده بود به بهترين شكل و بى حرف و حديث به دست همون دكتر به امضاء رسيد…
.
عيدتون مبارك❤️ يا على❤️ الهى كه همه تو اين روز بزرگ عيدى بگيرن از دست اين خاندان…..
مى دونم غرور مونا رو برداشته :))
دوشنبه 21 مرداد 1398من زيبام، خوشتيپ، حتى نسبت به بيست و خورده ايى سال ويلچرنشينى و آتروفى بدنم، خوش هيكل!
اعتماد به نفسم پيش دوست و فاميل و محل كار و درس و جامعه هم به نظر خيلى عالى مياد و خودمم راحتم با همه
خونواده م خيلى خوبن، خيلى دوستم دارند منم خيلى دوستشون دارم …مهدى، به مامانم هميشه ميگه زيباترين و بهترين دختر كه از آسمون افتاده دختر تواه! بسكه مامانم من رو حلوا حلوا مى كنه و پدرم بهم احترام ميذاره…
همه جا حضور دارم، با دوستاى دبستان، راهنمايي، دبيرستان، كارشناسى، ارشد، همكارام، مجازى و يا كسايى كه جاهاى مختلف آشنا شدم راحتم حس خوبى دارم پذيرفته شده هستم..استخر ميرم باشگاه ورزش مى كنم آدمها رو دوست دارم و همه من رو دوست دارند دشمن خاصى ندارم
توانمندم، درس خوندم پا به پاى همه بى پا، كار كردم و درآمد خوبى داشتم، بيكار شدم بيكار ننشستم هنرمو شكوفا كردم و از دست سازه هاى هنريم درآمد و دوست هاى خوبى پيدا كردم و در كنارش شديدا دنبال كار بودم و كار خوبمو هم پيدا كردم سفر رفتم اولش با دوستام و بعدش اونقدر توانمند شدم كه تنها رفتم..و بعد دوستاى بيشتر و تازه تر پيدا كردم..
همه ى اينها رو مى دونم
حتى براى معرفى خودم خيليهاشو ميگم
از زبون خيليها شنيدمشون
ولى با اينحال هميشه يك غمى با من بود! آره بود چون ديگه نيست!
حالا اين غم چى بود
ميدونى وقتى روى ويلچرى انگارى هميشه يه چيزى هست كه حس كنى دوست داشتنى نيستى!
مثلا وقتايى كه مهمون غريبه مياد خونمون و مامانم ويلچرمو قايم مى كرد تو اتاق، يه غمى مى اومد سراغم انگار همه ى حرفاش و خوبياش يادم مى رفت حس مى كردم منو دوست نداره از من خجالت مى كشه
يا وقتايى كه جمع مى شديم با دوستام كه همه متاهل شدن و يكى دو نفر مجرد بودند و من رو تو سرشمارى ها نه جز متاهل ها و نه جز مجردا مى شمردن با هم مى گفتن و مى خنديدن و من جايى تو حرفهاشون نداشتم خيلى غمگين مى شدم فكر مى كردم دوست داشتنى و جذاب نيستم و آدم نيستم
يا وقتايى كه در كنار يه فردى قرار مى گرفتم كه از هر لحاظى از من پايين تر بود از هر لحاظ!! خصوصا اخلاق و ادب! اما چون روى ويلچر هستم در قياس با اون ناتوان و كمتر و زشت ديده ميشدم اون غم ميومد سراغم
يا كسايى كه دنبال همسر هستند بهم مى گفتند يه كسى مثل خودت! برامون از دوستات معرفى كن! خيلى ناراحت مى شدم
كلا تو خيلى چيزها يه غم هميشه با من بود..
از همه و همه
از پدر و مادر و برادر و دكتر سين سينم حتى كه روانپزشكه و همه ى حرفهاش حساب شده ست و دقيق
همه ش به خاطر اين بود كه من روى ويلچرم
برداشتم اين بود از بعضى از كارها و حرفها و … چون دليل ديگه ايى پيدا نمى كردم گاهى هم كه دنبال دليلى غير از روى ويلچر بودن ميگشتم به خودم ميگفتم زشتم يا بدم
اما الان ديگه اون غم با من نيست
چون عميقا از جانب يك انسان درك كردم دوست داشتنى، جذاب، باعث افتخار، برازنده ى همسرى، مادرى و معرفى به ديگران و…. هستم
نه سرسرى و زبانى
با تحليل و بررسى و عميق
با يك خودكاوى.. خودآگاهى
اين بزرگترين درسى بود كه ميتونستم با كمك كسى تو سى سالگى بگيرم
و خيلى خوشحال و شاكر و آرام و صبورتر از قبل شدم
اين موفقيت برام بسه براى ادامه ى زندگى…تنهاى تنها
به يمن اين حس خوب ساخته شده در من، از سمت انسانى كه ……
حتى اگر تا آخر عمر همچنان همه ى آدمهاى زندگيم باهام همونجورى برخورد كنند ديگه اون غم نمياد سراغم
چون ديگه خودم رو دوست دارم به اون تغيير و باورى كه بايد ميرسيدم رسيدم
خوش به حال بعضى انسانها خيلى بزرگن..قلبشون بزرگه..تازه خودشونم نمى دونن :))
________
*هميشه باقى مانده ى ستاره هاى دلش را براى پرنده ها مى گذاشت..
نقاشيم:) قشنگه؟
حس هاى خوب
دوشنبه 14 مرداد 1398بعضى آدمها خيلى كوتاه تو زندگى هامون ميان
قرار نيست موندگار باشن تا هميشه باشن كنارمون
اما همون مدت كوتاه بهترين هاى حس هاى دنيا رو بت ميدن
مثلا حس مى كنى
كه خيلى كسى هستى!
بزرگ ميشى
خودت رو ميشناسى
خدا رو ميشناسى
اعتماد به نفس مى گيرى
بعد اين حس هاى قشنگ تا هميشه باهاتن
هر چند اون آدم كنارت نيست ديگه
اما
همين حسهاى خوب موندگارن كه درد دورى و نبودن رو قابل تحمل مى كنه و ميتونى خوب و صبور و آروم باشى 🙂
خدايا شكرت براى وجود آدمهاى خوب و همه ى حس هاى خوب دنيا كه گذاشتى براى بنده هات
اميدوارم حس خوب براى همه باشه