بایگانی برای اسفند 1396

هر چى آرزوى خوبه مال تو

جمعه 4 اسفند 1396

چقدر اين نيم بيت زيبا حس خوب منتشر ميكنه، گذاشتمش براى پروفايل برنامه هاى مختلفم گفتم حيفه تو وبلاگم نباشه
روح زنده ياد افشين يداللهى هم شاد باشه شب جمعه است

فاتحه ايى نثار روح شهدا و درگذشتگان …
بياين براى دل هم حمد بخونيم…

0
0

از آرزوها

سه‌شنبه 1 اسفند 1396

دوست داشتم ميتونستم به پدر و مادرم خدمت كنم
دوست داشتم گاهى دعوت من بودن
دوست داشتم براشون به درد بخور ميبودم
يه روزى به آرزوهام مى رسم..

0
0

از دوستاى جديد كه خدا ميفرسته

سه‌شنبه 24 بهمن 1396

يه دورهمى ديگه داشتيم با دوستاى كلاس اول دبستانم بعد صرف شام يه مسيري رو پياده رفتيم تا برسيم بستني فروشي
نمي دونم كي و كجا اما وقتي رسيدم خونه، بهار دوستم پيام داد كه يه خانمى وقتي منو ديدن ناخودآگاه اومدن دنبالمون و از ديدن روحيه ى من و گپو گفت با دوستامو خنده و شاديم خيلي احساس خوبي داشتن و شماره تلفنشون رو دادن به بهار و گفتن به من برسونه و بگه من باعث شدم كه ياد دخترشون بيفتن و دوست دارن كه با من ارتباط داشته باشن و گفتن دخترشون هم مثل من روى ويلچره
تا بهار شماره رو داد پيام دادم خانمى به غايت مهربون و فرهيخته، حالا تصميم گرفتم برم منزلشون خيلى ذوق دارم دلم ميخواد براى دخترشون يه نقاشي خوشكل بكشم و برم…. چى بكشم؟

** واى نمي دونم چرا كامنت دونى بسته بود؟؟ حالا باز شد…

0
0

ذهن شلوغ

جمعه 20 بهمن 1396

نمى تونم آدما رو درك كنم تو عشق و عاشقى يكى رو با كلى خاطره ول ميكنن ميرن سراغ يكى ديگه و ادعاى عاشقي دوباره هم دارن خيلي راحت و آسون عشق به همين سادگيه براشون

من اما هر چه بيشتر بيشتر زمان ميگذره و سنم ميره بالاتر حس ميكنم عاشق شدن سخته سازگارى سخته برام عشق مبهمه و فكر ميكنم تو كل زندگيم جز خونواده م و دكتر سين سين كه جزئى از خونواده م هس رو نمى تونم اينقدر عميق و خالصانه و صادقانه دوست داشته باشم عاشقشونم عميقااا زياد شديدا حاضرم همه زندگيم رو بدم همه ى همه ى همه ش براي يه لبخند پدر و مادر و برادرو دكترم
ولي عاشقى برام جديدا سخته
نه اينكه نخوام
ميخوام
ولي خيلي سخته زمان خيلي مهمه تا با عمق وجودت بگى عاشقى…فكر مى كنم سي سالگى انگار خيلى ديره انگار شوق و ذوق ٢٠ و ٢٥ نيست براى پذيرفتن كسى كه عشقت و روحت رو باهاش قسمت كنى
حالا جاى شور و نشاط اول جوونى دلت فقط امنيت و اعتماد و سايه ميخواد و آرامش
دلم ميخواست برمى گشتم به ٢٥ سالگى و اون موقع تو گذر زندگى عشقمو پيدا مى كردم يا عشق منو پيدا مى كرد و الان در چند قدمى سي سالگى و با يه تجربه ى ٥ساله عشقم جوونه ميزد….
خيلي سخته كه بخواى توى سي و يا بعدترها عشق رو تجربه كنى و يا حتى توى اين سن هى بگردى و ببينى با كى ميتونى اين تجربه رو داشته باشى و عشق رو پيدا كنى خيلي سخت و حتى عجيب!
عشق زمان ميخواد و درك و يه عالمه ملاك عشق شور ميخواد ذوق و نشاط و اشتياق مى خواد
چطوره كه آدما زود عاشق ميشنو زود فارغ و اين چرخه ادامه داره نمي دونم والله
چند روز پيش به اين فكر ميكردم كاش عشقى كه پيدا ميكردم يا عشقى كه منو پيدا مى كرد از نوجوانى بود و با من بزرگ ميشد رشد ميكرد شريك لحظه هام بود حتما وصال اينجورى خيلي قشنگ و عميقه حتما همو خوب ميشناسن و قلق هاى همو خوب ميدونن
و عاشقيشونو و دوست داشتنشون شيرينه
حالا كه فعلا بايد منتظر بود سي چهل پنجاه شصت سالگى يا شايد هيچوقت
ولى خوب ذهنه ديگه شلوغ ميشه
نمى دونم فكر كنم حرفام علائم افسردگيه

0
0

خواهر آقاى دكتر هستم:))

جمعه 20 بهمن 1396

با سودابه تو شهرك دانشگاهى راه ميرفتيم كه صداي دو بوق پشت سرهم آشنايي رو شنيدم ديدم دكتر مهدى داداش كوچولومه كه دوستش هم كنارش نشسته رد كه شد سرمو تازه بلند كردم و براش با كلى ذوق باى باى كردم ميدونستم الان تو آيينه داره نگام ميكنه
هميشه وقتي دوستاش هستن نمياد، با خودم فكر ميكردم كه شايد دوست نداره كه بگه من خواهرشم يا شايد خجالت بكشه بگه من خواهرش هستم
وقتي رفتيم خونه جمعمون جمع بود گفتم الهى قربونت برم كه برام بوق ميزنى:) بعد گفت منم قربونت برم اتفاقا دوستم پرسيد كى بود آشنا بود؟ بش گفتم آره بابا خواهرم بود 🙂 اينو كه گفت كلى خوشحال شدم گفتم واقعا گفتى؟ گفت آره چرااا ميپرسي و مگه چيه
هيچى نگفتم فقط با خودم گفتم الكى داستان ميبافى مونا

0
0