بایگانی برای دی 1402

باورم نمیشه..

شنبه 9 دی 1402

واقعا هنوز خودمم باورم نمیشه که من از خونه ى پدر و مادرم، شهرم، استانم، کشورم رفتم……و در یکى از شهرهاى کوچک یکى از کشورهاى اروپایى؛ تک و تنها با ویلچر زندگى مى کنم و درس مى خونم..

باورم نمیشه این خونه ى نُقلى مجردى ثمره ى تلاش هاى چند ساله ى من روى ویلچر هست.. آخ خدا جونم..

_____________
* خدایا ممنونم ازت به خاطر همه چى مخصوصاً توان دستهام.. تا ابد قدر این دستهاى کبود و پاره و پوره و پینه بسته و خیلى دردناک رو مى دونم.. تا ابد…

* نباشى بازم هستم، گلایه ندارم..

12
0

فرشته کوچولو

جمعه 8 دی 1402

امروز منتظر دوستم بودم که بیاد تا با هم بریم بانک، زنگ خونه رو زد، در رو باز کردم که دیدم کسى دم در نیست

بعد یهو دوستم یه دستش رو در حالیکه یه فرشته تو دستش بود اورد دم در گفت: سلام مونا جون من فرشته ى مهربونم اومدم که دیگه از این به بعد پیش تو باشم..

دستش رو گرفتم و بعد همو بغل کردیم… بهم گفت: وقتى داشتم میومدم پیشت، روى صندلى ایستگاه اوتوبوس این فرشته رو دیده و یه نامه کنارش بود که این فرشته رو گذاشتم براى هدیه….  هر کسى دوست داره مى تونه هدیه رو برداره….و اون هم برش داشته براى من…

 

_______________
* مژده ى مهربانى

10
0

من یه تیمم

دوشنبه 4 دی 1402

مهمانى شب یلدا بود، فاصله ش تا خونه م، پیاده (البته با ویلچربرقى) ١/۵ ساعت بود.. من و ۴ تا همسایه م با هم پیاده رفتیم تا مهمانى.. مهمانى خیلى طول کشید، و من خسته شده بودم روى ویلچر؛ مى خواستم برگردم خونه م.. از اونجایى که مسیر کوهستانى هست خیلى بالا و پایین داره و منم تازه رانندگى با ویلچربرقى رو یاد گرفتم، تنها و بدون همراه بیرون نمى رم..

یکى از پسرا ترم بالایى بهم گفت میخواى باهات بیام برسونمت تا خونه ت؟ خوشحال شدم و جوابم مثبت بود.. همسایه هام موندن تو مهمانى و من و پسره ١/۵ ساعت با هم زیر نور ماه، روى برگهاى پاییزى و چوب هاى کوچیک خزه ایى، آسته و آسته پیاده اومدیم تا خونه م.. تو راه بک گراندم و از زندگیم پرسید. تو یه ساعت و نیم از اون روزى کمر دردم در کودکى شروع شد رو تا امروز که با ویلچر و تک و تنها مهاجرت تحصیلى کردم به اروپا، براش گفتم..

امروز بهم زنگ زده و مى گه.. خواستم بهت بگم خیلى قوى هستى مثل تو ندیدم.. از این آدما نیستى که بهونه بیارى..

من؟

گریه کردم…

بهش گفتم من تک و تنها قوى نیستم، من یه تیم هستم از یه عالمه آدم مهربون، که خدا بهم نشونشون میده…

8
0

من و زنبیلم

دوشنبه 4 دی 1402

پودر لباسشویى گرفتم بوى بهشت مى ده، لباسها رو باید جمع کنم وقتى زیاد شدن ببرم طبقه ى همکف؛ تو یه اتاق بزرگ که پر از لباسشویى هست، امروز خونه رو تمیز کردم و دیدم لباسها زیاد شدن.. زنبیل لباسها رو انداختم روى شونه م.. آسته و آسته ویلچر زدم و رفتم سوار آسانسور شدم.. بعد اومدم بالا توى خونه م و یک ساعت بعد با زنبیل خالى رفتم دنبال لباسهاى شسته شده.. توى آسانسور زنبلیم رو با خوشحالى محکمممم بغل کردم و بعد تو آیینه با زنبیلم ژست هاى مختلف گرفتم و از چشمهاى خوشحالم عکس گرفتم…

حالا هر تیکه لباس رو آویزون کردم به درى دستگیره ایى، و حتى دسته ى ویلچرهام

نفس که مى کشم بوى پودر لباسشویى بهارى از اینور اونور مى ره تو ریه هام..

خونه م بهارى شده…

آخ خدا جون خیلى مرسى

 

5
0

توى قلبمى

یکشنبه 3 دی 1402

دلم براى مهدى یه ذره شده، براى چشماى زیبا و نگاه معصومانه ش، مژه هاى بلند و فرش، براى بوى خوشش، دلم براى ماچ ماچى کردنش، همونجورى تند تند و زیاد و آبدار که بعد داد بزنه آجى ولممم کن دیگه…آخ قربونت برم عزیز جان خواهر..بغل بغل

_______________
* شبهایى که باهات نمى خندم، اصلا صبح نمیشه..نمیشه..

6
0

با ویلچر از کارون تا دانوب

یکشنبه 3 دی 1402

خیابونها در تاریکى و سکوت مطلقن.. درخت هاى سر به فلک کشیده با باد تند و سرد تکون مى خورن.. من با ۴ نفر از همکلاسى هام؛ دو دختر و دو پسر داریم ساعت یک شب! در شهرى نزدیکى دانوب پیاده روى مى کنیم.. شهر جنگلى و کوهستانى هست براى ویلچر دستى اصلاااا مناسب نیست.. حتى الان که دیگه ویلچر برقى دارم باید حتما یکى پشت سرم باشه که چپ نکنم :)))، تا این حد! ولى مى دونى چیه؟ اینقدر دوست پیدا کردم که مى گن برو ما پشتت هستیم.. نترس ما هستیم.. که از ته دل حس خوب دارم..

________________
* ببخش کارون، که عاشق همه ى رودخانه هاى نادیده جهانم..

* خداى مهربونم ازت ممنونم براى همه و همه و همه لحظه هام..

* دعا مى کنم هزاربرابر حسِ خوبِ من نصیبت بشه..

8
0

یادم نمى ره..

شنبه 2 دی 1402

قبل از اینکه برم از ایران، یه پسرى که یکى از همکلاسیام بود بهم پیام داد که یه چیزى ایران جا گذاشته، و میشه من هر وقت میام براش بیارم؟ منم قبول کردم.. خونواده ش امانتى رو رسوندن دستم و بردم..

صبح روز بعدى که رسیدم به خونه م.. زنگ خونه رو زدن.. نمى تونستم در رو باز کنم..تلفنم زنگ خورد همون پسره بود.. گفت رسیدن بخیر.. بعد گفت صبحونه اوردم براتون.. گفتم اوه خیلى زحمت کشیدین.. ببخشید روى ویلچر نیستم و نمى تونم بیام در رو باز کنم.. بهش گفتم یکى از دخترا کلید خونه م رو داره مى تونه به اون بگه در رو باز کنه.. گفت: در بالکن رو مى تونین باز کنین؟ گفتم بله.. گفت از اونجا کلید رو بندازین من میام بر مى دارم!! تعجب کردم.. انداختم و چند دقیقه برام صبحانه اورد..

گفت: که ما همسایه دیوار به دیوار هستیم…هر کارى که داشتین فقط کافیه مشت بزنین به دیوار.. من هستم…

____________
* مى دونم کار خودته، اوس کریم..فقط مى تونه کار تو باشه که توى این دنیا به این بزرگى اینجورى برام مهربونى بچینى…

7
0

عزیزم..

شنبه 2 دی 1402

آخ که چقدر دلم تنگه براى وبلاگ عزیزم، شهرى که توش جدیدا زندگى مى کنم، گاهى دسترسى به سایتهاى ایرانى از جمله وبلاگم رو نمیده..

الانم فکر کنم از دلتنگى زیادم باز شد…

دلتنگى قفل ها رو باز مى کنه…

7
0

مهمانم باش..

دوشنبه 20 آذر 1402

فکر کنم اولین وسیله ى برقى جهیزیه طور زندگیم رو خریدم! واسه خونهى نُقلىِ مجردىِ اجاره اییم؛ وسط جنگلهاى برفى سیاه!

یه پلوپز دو نفره ى پارس خزر!! خیلى دوستش دارم حتى چند بار از خوشحالى بغلش کردم.. قابلمه ش کوچیکه و تا دو پیمانه برنج رو میشه توش، شبیه یه کیکِ کیوت و گوگولى؛ اونم با یه ته دیگ فوق العاده؛ پخت! براى ٣ نفر جوابه و اگر یکم بخوایم بیشتر بخوریم فقط تا ٢ نفر جواب میده، ولى اشکال نداره من چند بار چند بار باش پلو مى پزم..که براى بیست نفر هم جواب بده…گفته باشم که مهمان مى پذیرم، یعنى من عاشق مهمانم..کاش کره ى زمین بى مرز بود و دور و نزدیک و فاصله، واقعنى؛ معنا نداشت، و حالا که من خونه دار شدم تو راحت مى تونستى بیاى خونه ى من.. و من برات ته چین مرغ با زعفرون و زرشک فراوان مى پختم..و تو سکوت نگات مى کردم و برق خوشحالى رو از خوردن دستپختم، تو چشمات مى دیدم..

_______________

* فاصله معنا نداره برام، چون حقیقتاً تو همیشه تو قلب منى.. هر جا که باشم هر جا که باشى..

* تو رو بذارم رو چشمم.

12
1

١٢٧٧۵ روزه ام

شنبه 18 آذر 1402

شدم ٣۵ ساله..

12
0

در آغوش خدا

شنبه 18 آذر 1402

همیشه با کلمات و عبارات آرامبخشش غافلگیرم مى کنه.. هیچ وقت یادم نمیره تو اون شبى که دلم شکست، فقط با یه جمله ى سه کلمه ایى قطعه هاى دل شکسته م رو معجزه وار بهم چسبوند.. و براى همیشه آرومم کرد..

حالا هم بهم گفت:

خدا پشت و پناهت..
او بهترین کفیل بندگانش هست..

خودمونی:
خودتو بچسبون تو بغل خدا…..

______________________
* خدا رو شکر تو رو دارم، ممنونم که هستى..

7
0

آجى داماد ٢

پنج‌شنبه 16 آذر 1402

دوستاش و همکلاساش و همسراشون تو دو ردیف موازى دم درب ورودى ایستاده بودن و منتظر بودن عروس و داماد بیان از دالان دوستى شون رد بشن.. من اومدم ویلچرم رو پارک کردم دم در و شدم نفر اول دالان.. بعد یه خانمى که مسئول سالن و نظم دهى بودن اومدن و بهم گفتن از اینجا برید اینجا راه عبور عروس و داماده.. گفتم خب من مى خوام اینجا وایسم.. اولین نفر من باید! عروس و داماد عزیزان دلم رو ببینم.. ناسلامتى خواهر دامادم! گفت: واقعاً خواهر دامادى؟ گفتم آره خب!؟ گفت واسه موندن اینجا الکى نگفته باشى خواهر دامادى؟ گفتم وااااااااا زن به این گنده ایى هستم چرا بخوام دروغى بگم. 🙂 خب خواهر دامادم :)) داماد داداشمه! ببینیش الان میاد چقدر شبیه منه :)) احتمالاً خواهر داماد ویلچرى ندیده بود 😐

واى اونجا که گفتن براى خواهر داماد کِل بکشید….. من غش! عجب ابهتى داره والا خواهر داماد بودن :)))

7
0

بنده ى کنجکاوت

چهارشنبه 15 آذر 1402

این سفر تو این دنیا چقدر عجیب و پر فراز و فرود هست! چه داستانهایى داریم… خیلى کنجکاوم و دوست دارم بدونم؛ کِى؟ چه جورى؟ در چه حال و روزگارى و کجا؟ داستانم تو این دنیا تموم میشه؟

دیرى نیست….

5
0

خودم براى خودم

چهارشنبه 15 آذر 1402

اینقدر سرم شلوغه که حتى نمى تونم جهت آرامشم تو وبلاگم خاطره نویسى کنم و لحظه هام رو ثبت کنم. شبا قبل از خواب، روزمرگى و لحظات قشنگ یا تلخم رو براى خودم تعریف مى کنم، مى خندم، گریه مى کنم و از آدم هاى خوب و خداى مهربونم توى دلم تشکر مى کنم و بعد مى خوابم.

___________
* نمى دونیا ولى ببین جاى تو خالیه چقدر کنارم…

6
0