بایگانی برای‘سفرنامه مشهد’ دسته

سفرنامه مشهد5

شنبه 1 مهر 1396

این سفر برنامه های دیگه هم داشت مثل پارک آبی و …اما من نرفتم
پیشنهاد می کنم مستند “یکی از میان جمع” که روایت مهربونی های مادر سپید و کار بسیار سنگین و وقت گیر ایشون هست رو به صورت تصویری ببینید 🙂

مجموعه «یکی از میان جمع» این هفته به معرفی بانویی ایرانی می پردازد که زمینه سفر گروهی از خانواده ها به مشهد مقدس را فراهم کرده است. /….کمک به دیگران و در حقیقت خیرخواهی و خیراندیشی برای جامعه، یکی از دستورات دین مبین اسلام است که اگر با هدف کسب رضایت الهی و خدمت به مسلمانان صورت بگیرد دارای اجر خواهد بود.*** مجموعه «یکی از میان جمع» که به تاثیر دین در سبک زندگی افراد جامعه می پردازد این هفته در رابطه با یکی از همین افراد است. در این قسمت به معرفی خانم زینب ناصري پرداخته می شود؛ کسی که گروهی از خانواده هاي کودکان کم بینا و نابینا را گرد هم آورده و با این گروه به زیارت امام رضا(ع) رفته اند…)

لینک مستند «یکی از میان جمع»

0
0

سفرنامه مشهد 4

پنج‌شنبه 23 شهریور 1396

یکی دیگه از برنامه هایی که ” مادر سپید” تدارک دیده بود برای جمعی از معلولین؛ بردن به شهربازی مشهد بود..

من که همیشه پدرم میبردم شهربازی..یعنی هر وقت که می خواستم.. اما کلا بچه ی قانع و فهمیده ایی بودم 😀 مثلا حتی وقتی بچه های مدرسه رو میبردن اردو تو خونه نمی گفتم که فردا بچه ها اردو هستند یا خودمو میزدم به مریضی نمی رفتم مدرسه یا میموندم مدرسه درس می خوندم..چون می دونستم وقتی که نه میتونم سوار اتوبوس بشم برای رفتن و نه می تونم از اسباب بازی ها استفاده کنم اون وقت بابام مرخصی میگیره و باید پا به پای من باشه …تازه یادمه اون موقع ها که بابام همزمان با بچه ها خودش منو با پیکانمون میبرد اردو پشت سر اتوبوس مدرسه بوق بوق میکردیم :laugh: :laugh:
این بود که اصلا تو خونه نمی گفتم مخصوصا از دبیرستان به بعد که دیگه اصلا نمی گفتم..دوست نداشتم به بابام زحمت بدم

وقتی “مادر سپید” گفت بچه ها فردا میخوایم بریم شهربازی کلی هیجان داشتم خصوصا برای کم سن و سالهای گروه..که چه خوبه فردا به مدد مادر سپید و بچه های گروه میخوان کلی شادی کنن و خوش بگذرونن و کاری رو بکنن که شاید یا هیچوقت تجربه نکردن یا سال تا سالی که مادر سپید زحمتش رو بکشه تجربه می کنن..

مادر سپید دو تا اتوبوس کرایه کرده بود..بعد از اینکه همه ی بچه های روشندل تو اتوبوس نشستن نوبت به ویلچری ها شد که ماها هم با کمک سه چهار تا از آقایون گروه تند تند و منظم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت شهربازی 🙂

ورودی شهربازی بازم مثل ورودی حرم همه منظم و دست به دست وایساده بودن که یه وقت خدایی نکرده گم نشن و مادر سپید هزارتا بلیط برای بازی های مختلف گرفت تا بچه ها با خونواده هاشون بتونن سه تا از بازی ها رو که از قبل هماهنگ کرده بودن سوار بشن..
بازی ها اینها بود
ترن (قطار دور شهربازی)
ماشین سواری
و کشتی صبا 😎

من که از کوچیکی عاشق کشتی صبا بودم اما مردد بودم آخه کشتی صبا کلی پله می خورد و من تنها بودم و خانواده ام نبودن اما یه چیز جالبی که بود این بود که کشتی صبای شهربازی مشهد آسانسور دارههههه بله آسانسور داره 😀
با آسانسور میری بالا و بعد خیلی راحت میری میشینی تو کشتی و پرواز می کنی..منم با کمک مریم جونو و محبوبه جون که دخترش روشندله رفتم، هیجان انگیز ترش این بود که کنار دستی و رو به رو یی هام همه رو ویلچر بودن و مثل خودم، بعد هیجان و جیغاشونو میدیدمم و اینکه بندگان خدا روشندلا رو گذاشته بودن رو نوکه کشتی..جیغ و ویغاشونو که میدیدم از خنده می پوکیدم 😀 مریم جون هم اتاقیمم پشت سرم نشسته بودو و همش می گفت خدا نکشتت مونا چه غلطی کردم اومدم 😀 تجربه ی اول و ترسشون خیلی خنده دار بود

اینم عکس از آسانسور کشتی صبا که یه ورودی با پله هم جدا گانه از یه سمت دیگه داشت..

این منم از اون بالا 🙂

چقدر ارزش و ثواب داره شاد کردن دل بچه هایی که به هر دلیلی نمی تونن برن شهربازی..؟؟؟؟ به هر دلیلییی چه بیماری چه فقر چه نداشتن پدر و مادر :inlove: :inlove:

دعای خیرم پشت و پناه مادر سپید و گروه صمیمی و دلسوزش :heart:

0
0

سفرنامه مشهد3

شنبه 21 مرداد 1396


این که میگم این سفر برام یه تفاوت بزرگ با بقیه سفرهام به مشهد داشت، همین بود..” مادر سپید” از قبل مکاتبات مورد نیاز رو با آستان قدس رضوی کرده بود برای اینکه یه روز رو به گروه ما اختصاص بدن و بچه های روشندل راحت و بدون شلوغی و از دربی جداگانه بتونن به ضریح دست بزنن.. برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود…هیچ وقت نشده بود که حرص دست زدن به ضریح رو داشته باشم تازه از اون همه شلوغی و حتی تیکه پاره کردن همدیگه برای رسیدن به ضریح بدم میومد، همیشه اون حس خوب رو میگرفتم از راه های دور خیلی دور، از همینجا که نشستم از همین موقع حتی که اسمش رو اوردم همیشه حالم خوب میشد اما این دفعه فرق داشت..

این دفعه قرار بود در نزدیک ترین حالت ممکن، آرام و با احترام، به همراه کسایی که دلشون خیلی پاکه و از بندگان نزدیک و خوب خدا هستند برم دیدار…… شب قبلش “مادر سپید” هدیه هایی رو که برای بچه ها و خونواده هاشون آماده کرده بود رو بهشون داد..سوییت ما پر بود از چمدون های کادویی..هر خونواده ایی میمود هدیه ش رو تحویل میگرفت..برای پسرها تیشرت های خوشرنگ و برای دخترا هم شال های گل گلی شیک…همه شاد بودن موج شادی تو آسمون جریان داشت..” مادر سپید” همش تاکید می کرد فردا که داریم میریم دیدار حضرت لباس نوهاتون رو بپوشین..و من تو این فکر بودم که چیکار کنم؟ چه جور باشم ؟ چی بپوشم؟ استرس دیدار رو داشتم.. یه نگاه کردم به رقیه و شال قرمزی که تو دستش بود به چه قشنگی..و بعد یه نگاه هم به چشمهاش که پشت عینک دودی پنهان بود..تو دلم گفتم کاشکی میشد تا فردا صبح هم شال قرمزت رو میدیدی و هم میتونستی اون همه شکوه و اون همه زیبایی رو تو دیدار حضرتی ببینی..

صبح ساعت 6/30 زدیم بیرون، قرار قُرُق 7 بود..همه شاد بودن و لباس های رنگی و نو به تن کرده بودن بچه ها همه دستای همو گرفته بودن.. و به صف و پیاده به سمت حرم حرکت کردیم..

یه راه باریک درست کرده بودن که دو طرفش نرده داشت..اینور و اونور نرده ها ازدحامی بود بیا و ببین.. اما تو این باریک راهی که تا ضریح بود جز ده تا خادمی که ایستاده بودن و خوش اومد گویی میکردن کسی نبود…درب ورودی راهروی باریک تا ضریح رو به روی ما باز کردن.. هر خونواده ایی جدا جدا میرفت داخل..من ایستاده بودم تا نوبتم بشه..همون دم در به اشکای رقیه منصوره و ملیکا و… که شبِ قبلش، از خدا خواسته بودم تا فردا صبح بتونن اون همه بزرگی حضرت رو ببینن زُل زده بودم هر کس از دیدار بر می گشت چشماش پر از اشک بود و های های گریه میکرد..خیلی تعجب کرده بودم.. چه اشکایی..چه حس و حالی..

تو دلم می گفتم خب برسم اونجا چیکار کنم؟ چی بخوام؟ چی نخوام؟ به چی فکر کنم؟ به کی فکر کنم؟ همینجوری هی سوال پشت سوال و هی التماس دعاهای مردمی که نمی شناختمشونو از پیشم رد میشدن میگفتن تو رو خدا داری میری داخل برای ما دعا کن..

بچه های ویلچری همه تو یه صف بودن جلوتر از من فاطمه ایستاده بود..فاطمه 4 سال پیش تو 17، 18 سالگی چند دقیقه ایست قلبی کرده بود و واسه خاطر همین مغزش آسیب دیده بود هم دستاش هم پاهاش هم تکلمش مشکل دار شده بود.. جلوتر از من وایساده بود وقتی رفت میدیدمش با مامانش و خانومای دیگه..دیدم سر ضریح از رو ویلچر بلندش کردن..دستپاچه بود..همونجوری که بی تعادل ایستاده بود و دو سه نفری به زور نگهش داشته بودن نگاهش به زمین و و دستش پشتش بود..انگاری دنبال ویلچرش بود..

خودم رو گذاشتم جاش..تو اون حالت که قدرت به پام نیست کسی منو به زور سر پا نگه داره و ویلچرمو هم ببره دورتر و بگه حالا با کمک من و بقیه بیا تا برسی به ویلچر..ناراحتش شدم..از اینکه فرصت زیارت و خلوتش سوخت عمیقا ناراحت شدم از اینکه جای اون همه التهاب و نگرانی و ترس از نقش بر زمین شدن دلش میخواست تو حال و هوای خودش دو کلوم با محبوبش صحبت کنه و اما این فرصت ازش گرفته شد ناراحت شدم..نگاهم گره خورده بود به نگاه پر از ترس فاطمه..که حالا دیگه رو ویلچرش نشسته بود و انگاری از مکان خوف ناکی بیرون اومده بود..همه فکرم رو فاطمه گرفته بود..

نوبت من که شد رفتم..حتی نمی دونستم کی ویلچرم رو هل میده..انگاری یک آن مغزم خالی شد..نه کسی نه چیزی نه نگاهی..هیچی توش نبود ذهنم خالی بود چشمام هیچکس رو نمی دید و گوشام هیچی نمی شنید..فقط ضریح رو به روی من بود و دستم به ضریح و اشک..نمی تونم بگم چه حسی بود اما امیدوارم تجربه ش کنید یه خالی شدن عمیق بود..انگاری که حضرت اونجا نشسته باشه بدون اینکه حرفی بزنی براش حرف بزنی خالی بشی دلت که تمام و کمال اروم شد و هر چی اشک بود که ریختی بی قضاوت و بی غیبت و بی نصیحت و بی …..بلند شی بری..

وقتی اومدم بیرون هر کس که می گفت : منو دعا کردی ؟ می گفتم : نه! حقیقتش من اصلا اون لحظه تو این دنیا نبودم…

_________
* دعای خیرم تا همیشه بدرقه ی راه “مادر سپید”
** مادرای مهربون میدونم اینجا رو میخونید، میدونم نیتتون خیره..میدونم کلی امید دارین برای شفا..اما..اما مطمئن باشین اگر شفایی قرار رخ بده اولا تو دله بعدش هم هر جایی و به هر طریقی حتی با غذای نذری هم اتفاق میوفته….فقط کافیه که بخوان..

0
0

سفرنامه مشهد2

شنبه 14 مرداد 1396

“مادر سپید” از اول میدونستم خیرخواهه از همون روزایی که داستان زندگی حسن پسر روشندلش رو خوندم و مادری هاش رو در حق حسن و دوستای حسن.. اینکه یه مادر بیست شبانه روز چشمبند ببنده برای تجربه ی ندیدن مطلق و درک اینکه به پسرش چی میگذره خیلیه خیلییی… این که یه مادرِ عاشقِ هنر و نقاشی بیاد هر رنگ از گواش رو با یه ادویه قاطی کنه تا هر رنگ یه بویی داشته باشه تا پسر روشندلش رنگا رو بشناسه و رنگ بازی کنه خیلیههه خیلی…

اولین بار که دیدمشون حسن رو اورد بیمارستان به عیادت من..حسن اون موقع کوچیک بود (حالا مردی شده و طلبه 🙂 ) از نوک پا و تا اجزای صورتمو لمس کرد..هی میگفت چرا روی تختی..صدات و بدنت خوبه که خدا رو شکر..بش گفتم می دونی من نمی تونم راه برم حسن..یه حرفی بهم زد بد جور دلم ریخت..بهم گفت خوبه که خدا رو شکر با این پاها خیلی جاهایی که منجر به گناه کردنه نرفتی..منم با چشمام خیلی چیزای گناهبارو ندیدم..بهم گفت خوش به حالت با پاهات گناه نمی تونی بکنی………چه لطفی بهتر از این از جانب خدا…می دونی اشکام ریخت..

مادر سپید خیلی تلاش کرده برای کودکان و نوجوانان روشندل تهرانی..می دونستم قبلا بچه های روشندل و خانواده هاشون رو می برده اردو مشهد، اما نمی دونستم این سفر همیشگی و هر ساله شده..

خیلی اتفاقی دیدم داره به آیدا میگه ما داریم میایم مشهد تو رو هم میخوایم ببینیم دلم خواست گفتم منم دلم میخواد مشهد 🙁 گفت برای دو نفر توی هتل جا داریم میتونیم رزرو کنیم برات..خیلی یهویی یهویی تصمیم گرفتم که برم..
گفت تنها میای یه خانم اهوازی داریم که از تهران به جمعمون می پیونده اسمش مریم جونه میتونی از فرودگاه با هم بیاین سمت هتل..گفت اون خانم اهوازی رو میذارم هم اتاقیت..یه سری از دوستان بودن که تو گروه بودن فقط برای کمک به بچه ها..مثلا برای بلند کردن ویلچر و هل دادن ویلچر و …چقدر دوستشون داشتم مثل ریحانه و مامان ریحانه می گفت من خیریه میرم ملافه های مراکز نگهداری معلولین رو میشورم و… از اینکه اینجوری از تن سالمشون در راه خدمت به بقیه استفاده می کردن عشق کرده بودم نکته ی مهمش این بود که حتما یه روزی ریحانه ی بهشتی مثه مامانش میشه نه؟ کسی که از بچگی مهربونیه مامانش رو در حق دیگران میبینه و پا به پای مامانش ویلچر هُل میده بزرگ بشه چی میشه ؟

چقدر دوست داشتم داداشم مهدی هم بام بود به بقیه کمک می کرد…همون جا که 10، 20 نفر از بچه های روشندله همسن و سال مهدی دستاشونو بهم حلقه می کردن و هر کدوم یه سرگروه بینا داشتن که مسیریاب راهشون باشه تا گنبد طلایی دلم میخواست مهدی هم دستاش تو دستای این پسرای هم سن و سال خودش بود…رفیق راهشون می شد.. :inlove:

مادر سپید بهم گفت کارهایی که مریم جون باید برات بکنه رو لیست کن… هر چی خواستم لیست کنم دیدم کار خاصی ندارم 😀 فقط گفتم مثلا ممکن پریز برق کنار تختم نباشه موبایلم رو باید بذاره تو شارژ برام یا هر وقت خواستمش بهم بده :laugh: فکر موبایلم بود.. یا ویلچر رو کنار تخت نگه داره تا خودمو بکشم روش و یه سری چیز میزای اینجوری..دلم میخواست یه آدم مهربون و بی رودربایستی باشه که راحت بش بگم الان از اتاق برو بیرون من کار دارم یا هر چیز دیگه راحت بتونم بگم..فقط همین

خلاصه که مریم جون اهوازیه ساکن تهران به عنوان هم اتاقی من از سوی مادر سپید انتخاب شد..
مریم جون تلگرامی لیست کارهای منو دیده بود به واسطه ی مادر سپید و من و اون نه حرفی زده بودیم نه همو می شناختیم..اصلا دوست نداشتم با آدم جدید آشنا بشم از گفتن داستان زندگیم حالم بهم می خوره..ولی بازم با مهربونی و روی خوش این داستان بسیار تکراری رو تعرف می کنم..فکرم مشغوله هم اتاقیم بود..کاشکی خوب باشه..
__________
* خیلی دوستت دارم امام رضا جونییییی

0
0

سفرنامه مشهد1

دوشنبه 2 مرداد 1396

“مادر سپید” مادر حسن روشندل رو می گم..با هیجان به آیدا می گفت داریم میایم مشهد با یه گروه 120 نفره از روشندلا و خونواده هاشون…از برنامه هاش نوشت این کارو می کنیم اون کارو می کنیم کاشکی تو هم بیای آیدا..می دونی دلم پر کشید وسط حرفاشون گفتم وای چه خوب چه قشنگ..دلم خواست…یهو “مادر سپید” گفت تو هم بیا مونا جا داریم برای یکی دو نفر…بعد رفتم تو فکر..من که یکم پیشا رفته بودم مشهد..فکر همون بالابره افتادم که قراره واسش پول جمع کنم تا یکم از کارهای روزمره ی مهدی کم کنم بالابره دیگه کارمو راحت می کرد هر وقت می خواستم برم بیرون برم سرکار راحت باش می تونم بشینم رو ویلچرو نمی خواست وقت و بی وقت مزاحم کسی باشم اما خب گرونه..پول اونو کجای دلم بذارم؟..یاد قولی که به آیدا دادم افتادم که یه بار با هم بریم سفر خارجه و هزارتا چیز دیگه..
مهدی می گفت: خودم نوکرتم بالابر میخوای چیکار؟ پولاتو بذار برو سفر اینور و اونور خوش بگذره بهت و این یه دنیاست برام.. بهش گفتم سلامتی و آرامش توو و بقیه هم یه دنیاست برای من..دلم دردسر برای شماها رو نمی خواد..می گفت نه این دردسر نیست این خود خود خود عشقه..بفهم اینو..
دیگه این عشق عمیق و قدرت جذب امام رضا جونی و حرفای مهدی باعث شد بیخیال همه ی برنامه هام بشم..بیفتم دنبال بلیط :inlove:

0
0