بایگانی برای شهریور 1395

لولو هم شدم!

دوشنبه 8 شهریور 1395

رفتم بانک پله میخورد ایستادم بیرون پشت پله ها یه خانمی با پسر سه ساله ش دم در بانک بود. از خانم خواهش کردم برگه ایی که دستم بودو ببره بانک و مُهر کنه برام.. پسرک در حالی که به شدت بهم اخم کرده بودو نگام میکرد دستش رو به سمت مامانش دراز کرده بود و دوید که آهای مامان صبر کن منم بیامو همچنان اخمش رو نثار من کرده بود!!خانوم وقتی برگشت و با مهربونی و روی باز برگه رو تحویلم داد و منم تشکر کردم و خداحافظی که برم یهو پسرک با صدای بلند و کلفت داد می زد که بــــــــرو بـــــــــرو (برو به درک 😀 ).. مامانش با صدای آروم و مهربونش به پسرک می گفت بگو خاله برو به سلامت..

0
0

همدرد

یکشنبه 7 شهریور 1395

از محل كارم تاكسي گرفتم به سمت يه سازماني، وقتي كارم تموم شد خواستم به تاكسي محل كارم زنگ بزنم كه برام ماشين بفرستن، چشمم حوض وسط حياط رو گرفت..رفتم دستم رو گذاشتم تو آب و از خنكاش خنك شدم كه يهو تصميم گرفتم برم تو خيابون و تاكسي عمومي بگيرم..يه پنج دقيقه ايستادم چند تا تاكسي و ماشين شخصي نگام مى كردنو رد ميشدن..تا كه يه آقايي كه تو دستش يه عالمه برگه بود از سازمان مذكور! زد بيرون و اومد به سمتم..گفت كه كجا ميرين؟ گفتم فلان جا..گفت نزديكه! تاكسي نيستم ولي ميرسونمت چون ميفهمم كه چه سخته همينجور بايستي تو گرما و كسي واسه خاطر ويلچر سوارت نكنه! تشكر كردم و سوار ماشينش شدم
تو راه گفت خانمم ام اس داره چهارساله و خيلي زودم ويلچرنشين شد..ميفهمم شما رو
تو دلم گفتم چه زود تو پنج دقيقه يه همدرد با درك و شعور پيدا شد..

0
0

20

یکشنبه 7 شهریور 1395

یه روزی ساعت زندگیم از سه پرید روی نُه..بیست ساله که روز و شب و شب و روز با گذر ماه ها و فصل ها و سال ها روی ساعت نُه زندگی موندم یعنی چند سال دیگه ساعت زندگی میخواد سَرِ نُه وایسه؟ خب شکی نیست قراره وایسه! یا شاید هم حرکت کنه به جلو ولی خب مطمئنا به عقب بر نمی گرده!! خوبی این قصه این بود که مورچه وار پا به پای بقیه تا ساعت شیش اومدم…با همه سختی ها !..و حالا درست راس ساعت شیش هر روز با یه بقچه رو دوشم برای زندگی می دوم..چه سخته اگه این شیش تا نُه واقعی هم بخواد بیست سال مورچه ایی طول بکشه..باید خودمو آماده کنم برای این بیست سال زمستانی در پیش رو که برای من ساعتِ نُهِ اما تازه قراره تلاش کنم و برسم به ساعت نُه واقعی……….

0
0

پر

یکشنبه 7 شهریور 1395

7 شهریور و دل آرومیه تو 🙂 :-* :inlove: من اینجا از راهی دور ثانیه به ثانیه به یادتم و برات انرژی مثبت می فرستم عزیزم:heart:

0
0

روز پزشک مبارک

دوشنبه 1 شهریور 1395

اونها که برای حفظ سلامتی، این نعمت بزرگ الهی تلاش می کنند، عالمانه عاشقانه تشخیص میگذارند و بعد اقدامی با رنگ مهربانی و مودت در پوسته ایی از اخلاق تقدیم بیمار می کنند و دردش را..دردش را…
التیام می بخشند..
اونهایی که دغدغه ی حیات و ممات و اهدای زندگی و تسکین درد هر روز تو چشماشون برق میزنه..
روز شون مبارک..

0
0

نگاهش

یکشنبه 17 مرداد 1395

این موسیقی خوب هست؟ تو می پسندی؟ ملایم است. به آدم آرامش می دهد. تو که اهل شعر و هنر هستی. ذوق موسیقی هم داری.
این ساز… قیس ساده دل! هر چه از او خواستی برایت فراهم کرد؛ از جمله این ساز را؛ هوس نوازندگی هم داشتی و او هیچ وقت به روی تو نیاورد که نوازندگی سه تار به انگشت های نازک و قلمی احتیاج دارد. او نمی خواست به تو بگوید که انگشت های تو گوشتی و درشت هستند برای این کار. او هرگز نمی خواست چیزی را در تو ناکامل ببیند. تو در نگاه او از تمام جهات زیبا، دلپسند و کامل بودی. در تو هیچ نقص و نقصانی نمی دید. هر آنچه را کم داشتی، با مخیله اش می ساخت به نیکو ترین صورت!”

سلوک/ محمود دولت آبادی

0
0

یک روزِ خوب

پنج‌شنبه 14 مرداد 1395

شبیه قرارِ کوتاهِ عاشقانه؛ در انتهای کوچه ی تنگ و باریکو پُر درخت، هوای سرد و دلی گرم..برقِ خوشحالیِ چشم و دل آشوب های کوتاهیِ قرار..عاشقه عاشقه عاشق…حال دلم عجیب است، پُر از بی قراری، پُر از رفتن پُر از ماندن پُر از زندگی…دختر بودن زن بودن مادر بودن همه اش شیرین است می دانم..عاشق که باشی عشق که خاصیتت باشد در هر حال و روزگار، لطیف بودن شیرین است..
فقط یک روز از 365 روز خیلی کم است..کم نیست؟ انگار هر روز روز ماست.. 😀

_________
*ولادت حضرت فاطمه معصومه (س) و روز دختر مبارک 🙂

0
0