یه روز خنک و با یه نسیم خنک که چادرو تو آسمون تکون تکون میدادو و شهرضای اصفهان و گلستان شهدا و امامزاده ی روی کوه و پنج شنبه ایی که اول محرم باشه و سعادت دیدار یه زن نمونه و یه مادر فداکار درجه یک….
گفته بودم که یه کتاب در مورد زندگانی شهید طباطبایی خوندم کتابی که از جناب کاوسی هدیه گرفته بودم..
سعادتی شد که برم سر مزارشون ؛ سر مزار شهید طباطبایی..با حضور همسرشون..همسری که تو سینه ش یه کتاب به قطر زندگی و صفحه صفحه ی غربت داره
تنها چیزی که خوب یادم موند ازشون این بود که گفتیم خانم طباطبایی حالا دیگه بعد از این همه سال دلتون تسکین پیدا کرده؟
گفتن: اون موقع رفتنشون جگر سوز بود اما الان استخون سوزه..
اون موقع دلتنگیم مثه همین عشق های زمینی بود که چه کنم با تنهایی اما الان دلتنگیم معنویه که باید برای زندگی کردن و سعادت نداشتن برای رفتن پیش شهید همچنان صبور باشم..
جقدر همه جی خوب و تمیز بود و مهیا بود برای ویلچر..
دیدن مزار کسی که بزرگترین اتوبان کشور به نامشه اما توی یه جای کوچیک از این گلستان آرام گرفته..چقدر تلخ و شیرین بود..