بایگانی برای آبان 1394

شکر

پنج‌شنبه 7 آبان 1394

یه سفر یهوویی..چمدون بسته..چند ساعت به پرواز..آسمون بارونی و قطعی مدام برق و من تو اتاق همیشه اَمنم.. پارچه مارچه ها ریخته دور و برمو مشغول دوخت و دوزهای کوچولو موچولو برای بعضی از دوستام که بی صبرانه منتظر دیدنشونم..خدایا شکرت..

تجربه ثابت کرده هر چه یهویی تر نتایج بهتر :evilgrin: حالا ببینیم باب راس مون مون چی میکنه 😐

0
0

مورچه خوش خوراک

پنج‌شنبه 7 آبان 1394

فقط یه روز وقت داشتم برای نقاشی یعنی سه روزا بودا اما هم نمی خواستم تو تاسوعا و عاشورا بشینم نقاشی بکشم هم اینکه می خواستم دوستم بتونه بیاد خونمون کمکم کنه..که توی یه روز بتونم نقاشیم که ابعادش خیلی زیاد رو کامل کنم ایناش به کنار آخر شب که می خواستم بخوابم قبلش عکس نقاشیمو برای یکی دیگه از دوستام فرستادم دیدم او چه سنگین شده تازه فهمیدم که از من ناراحت بوده بعد از اون همه در حالی که از دست خودم ناراحت بودمو اشکم در اومده بود خوابیدم اونم یه خواب عمیق که تا خود صبح هیچی نفهمیدم..بازم ایناش به کنار…صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تموم انگشتای پام خونیه باز مورچه انگشتاهامو گزیده بود 🙁
اصلا هر چی خوردن گوشت بشه به تنشون ناراحتمااا اما نه واسه زخمی کردن منو که کلی هم الان باید نگهداری کنم به خاطر اینکه رسما حس مرده بودن بهم دادن..
مورچه ها هم بی وفا شدن..ای دل غافل.. 😀

0
0

خوشنام، نه گمنام

دوشنبه 27 مهر 1394

:heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart:

:heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart:
هدیه : فاتحه مع الصلوات

0
0

قطعه ایی از بهشت

دوشنبه 27 مهر 1394

یه روز خنک و با یه نسیم خنک که چادرو تو آسمون تکون تکون میدادو و شهرضای اصفهان و گلستان شهدا و امامزاده ی روی کوه و پنج شنبه ایی که اول محرم باشه و سعادت دیدار یه زن نمونه و یه مادر فداکار درجه یک….
گفته بودم که یه کتاب در مورد زندگانی شهید طباطبایی خوندم کتابی که از جناب کاوسی هدیه گرفته بودم..
سعادتی شد که برم سر مزارشون ؛ سر مزار شهید طباطبایی..با حضور همسرشون..همسری که تو سینه ش یه کتاب به قطر زندگی و صفحه صفحه ی غربت داره
تنها چیزی که خوب یادم موند ازشون این بود که گفتیم خانم طباطبایی حالا دیگه بعد از این همه سال دلتون تسکین پیدا کرده؟
گفتن: اون موقع رفتنشون جگر سوز بود اما الان استخون سوزه..
اون موقع دلتنگیم مثه همین عشق های زمینی بود که چه کنم با تنهایی اما الان دلتنگیم معنویه که باید برای زندگی کردن و سعادت نداشتن برای رفتن پیش شهید همچنان صبور باشم..

جقدر همه جی خوب و تمیز بود و مهیا بود برای ویلچر..

دیدن مزار کسی که بزرگترین اتوبان کشور به نامشه اما توی یه جای کوچیک از این گلستان آرام گرفته..چقدر تلخ و شیرین بود..

0
0

شیر بیشه

شنبه 18 مهر 1394

همون که خودشو میندازه زمین و کف پای مامانو می بوسه اره همون خود خودش که راست راست تو چشمهای مامان نگاه می کنه و میگه بمیری می میرم! همون که خودش رو خم می کنه برای مامان میگه دستت رو بذار روی کمرم من اعصای تو هستم..همون که دست بابا رو میگیره و از خیابون رد می کنه و قبل از حرکت و عبور از عرض خیابون به بابا می گه بذار بیام سمت چپ..بعد بابا میگه چرا؟ میگه آخه اگر ماشین زد به من بخوره نه به تو بابا..همون که کُشتی می گیره و توپ میزنه وسط پذیرایی و بلند بلند می خنده، همون که هر روز انگیزه ایی برام می سازه..همون که بهم می گه تو بهترینی تو هنرمندترینی تو خانوم ترینی، همون که منو می خندونه..همون که موقع نماز با صدای یوزارسیفی بهم میگه “خواهر پاکدامنم”…همون که امید منه و امنه..همون همون همون
.
.
خیلی دوستت دارم عزیزم خیلی
نبینم مریضیتو نبینم..مهدی!
(حالا یه بار در کل زندگانیش سِرُم گرفته یعنی تا این جای تزریق رو قاب نگیره و بایگانی نکنه ها ول کن نیست 😀 )

0
0

هيچى

یکشنبه 12 مهر 1394

هيچى خطرناك تر از اين نيست كه فكر كنى حالا حالا ها وقت دارى..

چه زمان زود ميگذره..

0
0