بایگانی برای اردیبهشت 1401
خوبِ من
جمعه 2 اردیبهشت 1401چهد روز پيش كارت حقوقمو دادم مامانم تا برامون هله هوله بخره.. وقتى اومد گفت يه شيشه روغن براى خونه هم با كارتت گرفتم 😕 يه بغضى كردم كه نگو و نپرس فقط تونستم بگم خوب كارى كردى…
امروز مامانم برام اسمارتيز m&m گرفته بود و من از خوشحالى لپام گل انداخته بود
بعد دوباره گفت من چند روز پيش با كارتت يه شيشه روغن خريدم.. اشاره كرد به اسمارتيزهاى روى ميز و گفت جاى اون برات گرفتم مونا..
بغلش كردم
بالابر مهربونم
جمعه 2 اردیبهشت 1401از بيرون اومدم از دور متوجه شدم انگار يه چيزى چسبيده به بالابرم.. نزديك شدم ديدم مهدى برام نامه نوشته و چسبونده به بالابرم! با اين مضمون “هر كى با اين بالابر بره بالا و پايين نقطه چين است” :mean:
از وقتيكه بالا بر دار شدم فعاليتم خيلى زياد تر شده مى گه همش مى چرخى! ببينيم صبح جمعه ميذارى بخوابيم :evilgrin:
مرسى كه اومدى به كمكم و زندگيم رو بهتر كردى…
شروع طوفانى :))))
پنجشنبه 18 فروردین 1401چند ماه پيش رفتم كلاس تزريقات و ديگه تزريق عضلانى و وريدى و … ياد گرفتم :evilgrin: اما خب براى كسى تا به حال تزريق انجام نداده بودم.. تا ديروز
مادرم يكم كسالت دارن و يه سرى دارو براى تزريق دكتر بهشون داده بود
كى بزنه؟؟؟
مونا خانوم :evilgrin:
هى اصرار كه تو مدركشو دارى و ولى آمپول نزدى برامون :evilgrin:
خلاصه گفتم آماده باش كه من اومدم :evilgrin:
مشغول آماده سازى آمپول بودم دلشتم شيشه ش رو مى شكوندم كه تو دستم خورد شد و دستم خونى شد، سريع بدون اينكه كسى متوجه بشه يه دستمال پيچيدم دور انگشتم و رفتم كه تزريق رو انجام بدم
حالا مگه مى تونستم :evilgrin: از اينور يه دستم غرق خون از اونور هم اون دستم مى لرزيد، بيمار هم هى مى گفت بزززززن ديگه :clap: تا حالا بيمارى رو نديده بودم كه خودش التماس كنه بزن از يه طرف هم احساس مى كردم تعادل ندارم روى ويلچر و مى ترسيدم نقش بر زمين بشم
ده دقيقه بالاسر مادرم ايستاده بودم و دلم نمى اومد آمپول بزنم :shout: تا اينكه چشمامو بستمو زدم
آخرش هم به رسم مامانم گفتم: مامان اين دوات پيش خدا شفات
خلاصه كه آمپول زنى مونده بود تو رزومه م كه اونم :evilgrin:
آمپول زن ويلچرى داريم؟!؟
راستى وقتى ميخواين آمپول رو بشكنين بين انگشت و آمپول؛ پنبه ى الكليتون رو كه آماده كردين بذارين اينجورى آسيب نمى بينين
اين رو گفته بود مدرس اما من يادم رفته بود
قشنگااااا
سهشنبه 16 فروردین 1401نور و نيازم
یکشنبه 14 فروردین 1401ماه نور شروع شده و من احساس خوبى دارم…الحمدالله رب العالمين
از خداى مهربون ميخوام از اين سفره ى بينهايتش نور بده به دلهامون..
لباسهاى خنك تابستونيمو اتو كردم و چادرم كه بوى سافتلن ميده رو مثل كاغذ اتو كردم
چرخ خياطى رو در اوردم لباسهاى مهدى رو كه نياز به كوتاه و تنگ و … داشت با ذوق فراوون انجام دادم و كارهاى مربوط به ماه رمضون اداره رو نوشتم و يه مقداريش رو بارگذارى كردم و از ته دلم يه حس خوبى دارم و مدام از خدا مى خوام كه اين حس خوبم رو بده به هر كسى كه تو اين دنيا بى تابه..
خدايا خيلى بهت نياز دارم