قشنگى زندگى
دوشنبه 28 خرداد 1403ساعت دو شبه ویلچرمو پارک کردم و قفلش هم زدم، همین که خواستم خودمو از ویلچر بکشم روى تختخواب یادم اومد که…
با عشق و ذوق و شوق برگشتم به آشپزخونه ى کوچولوم که گوشه ى خونه ى کوچولوم هست و یه مشت کوچولو لوبیا چیتى خیسوندم که فردا قورمه سبزى درست کنم تا دوستمم دعوت کنم و بیاد با هم قورمه بخوریم…و دارم فکر مى کنم زندگى غیر از این چیزها، قشنگى دیگه ایى نداره…