بایگانی برای فروردین 1390
دوشنبه 8 فروردین 1390
وقتی که قصد میکنی بنویسی از بعضی از گوشه های زندگیت خیلی بد می شود که مخاطبت دل ببندد به همان یک گوشه ی زندگیت و برای خودش از همان یک گوشه یک دنیا بسازد و فکر کند که دیگر …تمام ! و فکر کند که زندگی همان یک تیکه ی شیرین است و یا فکر کند زندگی همان یک تیکه ی تلخ است! و شاید هم فکر کند که واقعیت همه ی آن چیزیست که حالا نوشته است و او میخواند… و شاید هم فکر نکند پشت آن نوشته هزاران حرف ناگفته جا مانده است! اصلا شاید نویسنده نتوانسته حرفش را خوب بگوید و شاید هم دلش نمی خواهد هر آنچه واقعی ست را بگوید…!و شاید هم نمی تواند بگوید…و یا شاید هم میترسد واقعیت را بگوید…
و مینویسد اما زندگیش همه ی آن چیزی که مخاطب میخواند نیست…والله نیست…
این دنیای مجاز انگاری دردها را هم شیرین نشان میدهد و یکباره خودت را میبینی که دلت را بسته ای به یک چیز خیالی … که شاید هزاران هزار بار از واقعیت فاصله داشته باشد…و شاید دور باشد از معیارهایت اما خودش را نزدیک نشان داده است…و یا…
ببین…چشمهایت را خوب باز کن…اینجا واقعیت نیست …واقعیت لحظه های لمس شدنی توست… همان هایی که با خود خودشان خندیدی و اشک ریختی…زندگی خواندن اینجا و فقط یک لحظه و یک دقیقه ناراحت شدن و یا خوشحال شدنو بستن صفحه ی این وبلاگ با یک کلیک نیست…زندگی این نیست…خودت بهتر میدانی…بخوانو برو شاید گاهی یک جمله ای از این جا به دردت خوردو در واقعیت به کمکت آمد…به قول دکتر :”یک جمله انرژی میشود برای من و بعد این جمله را به یکی از بیمارانم می گویمو برایش انرژی میشود و بعد هم آن بیمار مثلا به همسرش می گویدو انرژی می شودو …” و شاید همین انتقال انرژی ها و کمکها و به کاربردنهایشان در واقعیت فقط خوش یمن و خوب باشد….و بقیه شان فقط درد و دل و گذرا و غیر قابل لمس برای تو…
_______
*یاسمین را که خواندم برخلاف همه ی آدمهای اطرافم و همه ی کسانی که برایم تعریف میکردند یک قطره اشک هم نریختم…نمیدانم من خیلی سنگدل بودم و یا این نوشته ها ارزش اشک ریختن نداشتند…!
**چقدر خوب است که کتاب هدیه بگیری…سوسن کتابهای جلال آل احمد را به من هدیه داده است…از سرگذشت کندوهایش شروع کردم…برایم خواندنشان جالب است چراکه دوست دارم بدانم چرا سوسن آنها را برایم انتخاب کرد و دوم میخواهم با دست نوشته هایی که سوسن در ابتدای کتاب برایم نوشته است تطابق بدهم و ببینم که منظورش چه بوده است…
سوسن در سرگذشت کندوها : “جلال را که می شناسی ؟ خوشا به حال جلال که چون تویی او را می شناسد ، جلال تو را نمی شناخت، اگر نه سرگذشت بهتری می نوشت…! ”
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۶ دیدگاه »
پنجشنبه 4 فروردین 1390
طفلی زنگ خانه امان را میزد ولی کسی در را به رویش باز نمی کرد…تلفنم که زنگ خورد حدس زدم که خودش باشد! گوشی را که برداشتم آدرسمان را از نو برایم خواند و من گفتم درست است…رنگ در خانه امان را که گفت فهمیدم که پشت در است…گفت : چرا در را باز نمی کنید؟… نمی دانم چرا صدای زنگمان در نمی آمد به تنها چیزی که آن لحظه فکر کردم عجله و تسریع در باز کردن در بود!
بعد هم که بروم و سلام کنم ! سلام …سلام…سلام…
روزهای اول سال جدید، با آمدن دکتـــــر سین سین به خانه امان خداییش کیف کردن ندارد ؟!
نمی دانم لحظه های آمدنش را چگونه توصیف کنم اما میدانم حس آمدن مهمانی که برای آمدنش لحظه شماری میکردی و دوستش داشته باشی چیزی شبیه حس پرواز است بر فراز اقیانوس آرام…شاید…
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۱ دیدگاه »
یکشنبه 29 اسفند 1389
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۱ دیدگاه »
شنبه 28 اسفند 1389
رفتنمان به مطب دکتر مصادف شد با دیدن یک عالمه برف هر چه به شمال شهر نزدیک تر می شدیم دورو برمان سفید تر می شد…دلم میخواست ولو شوم در میان برفها و بیخیال شوم از همه چی اما خب نمی شد بالاخره به هوای برف بازی عزمم را جزم کردم که با دلی قرص و محکم بروم دکتر… و کلی خط و نشان برای صورت مهدی کشیده بودم که حالش را با برف و نشانه گیری دقیقم جا بیاورم…البته بعد از اتمام کارهای پزشکی ام
وقتی وارد اتاق دکتر شدم راستیش اتاقش روشنه روشن بود روی میزش یک عالمه گل بنفشه بودو پشت سر دکتر هم یه پنجره ی بزرگ بود که یه عالمه درخت که پر از برف بودنو میشد دید که حس خوبی بهم دست داد بخاری که از قهوه ی روی میزش هم بلند میشد همه چی خوشگل تر کرده بود…اولاش یخورده ای ترس و استرس و اضطرابو این چیزا داشتم اما مثل اینکه اون روز دکتر خیلی رو فرم بود و مدام حس اعتماد و محبت و مهربانی رو بهم منتقل میکرد به طوری که ویزیتمون نیم ساعتی طول کشید…از اینکه اولین بارم بود که میتونستم راحت و مثه یه بیمار با دکترم حرف بزنم فارغ از همه ی دانسته ها و ندانسته ها و فارغ از همه ی گذشته و آینده ها خوشحال بودم و حس امنیت و اعتمادو انگاری خدا بهم اون لحظه هدیه کرده بود…
از اینکه دکتر از شرایطم راضی بودو گفت حالم خوبه و با یادآوری چند تا نکته ی اصلی که دکتر سین سین بارها و بارها بهم گفته بودو من درست حسابی رعایت نکرده بودم( مثل : ورزش روزانه، غذاهای خاص مصرفی و …) تصمیمو برای کمک به خودم بیشتر کردم البته به جز یکی دو مورد که اونم سعی می کنم درستش کنم…
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون مهدی تا منو دید گفت حس شیشمم می گفت که امروز حتما شادو شنگول از پیش دکتر میای خلاصه گفتم بپر بریم برف بازی رفیق …رفتیم و ثمره اش شد سوختن دستم و این هیولا برفی…:tounge
این روزا از یه طرف شلوغی و تکاپو برای آماده شدن و رفتن به پیشواز عیدِ از یه طرف دیگه مامان بزرگم حالش خوب نیستو همه ی لحظه هامو فکرام شده دعا برای سلامتیش…خدا کنه زودتر حالش خوب شه…براش دعا کنید…از همون دور دورااا…:praying
___________
. یه چیز بامزه:teeth
درخواست وام یک مرد روسی از بانکی درشهر مسکو به خاطر استفاده از شکلک خندان بجای امضای شخصی در فرم درخواست رد شد.
ولادیمیرکرلوف 34 ساله اظهار داشت :این امضا در گذرنامه و کارت شناسایی ام پذیرفته شده اما نمیدانم چرا بانک آن را نمی پذیرد.
گرچه نام این بانک به دلایلی افشا نشده اما اولگ پاولوویچ سخنگوی این بانک اظهار داشت :شکلک خندان بیشتر یک نقاشی است تا یک امضای رسمی شخصی و نمی تواند مورد پذیرش ما باشد
.
.
.
والله امضای دکتر سین سین هم همین شکلیه فقط امضای دکتر مو داره:laughing یه کتاب به من هدیه داده بود که امضاشو تو اون کتابه کشف کردم .:rolling
:regular
عید میرسیم خدمتتون …پیشاپیش مبارک
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴ دیدگاه »
شنبه 21 اسفند 1389
دمدمای رفتن شد که حسابی حالم گرفته بود الله بختکی!
نمی دانم شاید یکمی ترسیده بودم!
کمی هم بی حوصله و حال رفتن نداشتم!
احساس آدمهایی را داشتم که قصد شکنجه اشان را داشتند با مخلوطی از خیال بافی و چاشنی ای از سوزش!
همیشه هول رفتن داشتم ها آنقدر که یک هفته ای قبل چمدانم را می بستمو روز شماری میکردم تا سفر…اما اینبار چمدانم را تا یکی دو ساعت قبل از رفتن به فرودگاه رو به راه کردم…گرد و خاک و پر از غبار توی آسمان خوشحالم کرده بود از اینکه شاید برنامه ی رفتنمان جور نشودو دم عیدی بمانیم خانه امانو خانه تکانی کنیم با دلی آسوده!
با دو ساعت تاخیر نهایتا ساعت 2 شب به پایتخت رسیدیم…دم خدا هم گرم …آسمان ما خاکی آسمان تهران برفی…کلی لباس پوشیده بودم هیکلم شده بود قد آرنولد! تا به حال اینقدر لباس روی هم نپوشیده بودم سرمایی هستمو میدانستم تاب تحمل هوای برفی را ندارم اما فکر دیدن بارش برف و دست زدن برای بار اول به برف قند توی دلم آب میکردو سوزشه زیر این همه لباس رو برایم آسان و فکر مشغولم را آرام!
“خانم ها و آقایون به علت بارش برف پله های هواپیما لغزنده هستند لطفا در هنگام پیاده شدن از هواپیما احتیاط کنید”:shades
این را که شنیدم باورم شد که راستی راستی قرار است چند دقیقه دیگر برف بخورد توی صورتمو با دستایم برف را حس کنم! حس کنم؟
پیاده که شدم بارشش قطع شده بود اما تا چشمم کار میکرد دورو برم سفیده سفید! بود…منتظر بودم که به مهدی ملحق شوم تا برویم سراغ برف بازی…ساعت سه شب! چهره ام گل گلی شده بود…شاد و خندان…از دیدن آن همه برف یکجا کیف کرده بودم….انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل دلم نمیخواست پایم را آنجا بگذارم..
برای اولین بار که دست به برف زدم یاد برفک یخچال افتادم نرم و سفید و سرده سرد…
ساعت 3 شب بودو صدای مادر در آمده بود که بنجنبید باید برسیم هتل و بخوابیم که کلی کار داریم برای فردا…ساعت 4:30 بود که سرم را روی بالشتم گذاشتم…خوابم نمیبرد از بس دست به برف زده بودم سوزش غوغا کرده بود یکجوری حالم را جا آورد که خودم را فحش دادمو گفتم تا ابد دست به برف نمیزنم…در دلم حالم از هرچه برف و برف بازی و آدم برفی بود بهم میخورد…نمی دانم چه ساعتی اما فکر کنم طرفهای ساعت 8 چشمهایم خود به خود بسته شد …وقتی از خواب بیدار شدم باز دلم هوای برف بازی کرد:tounge اما از برف خبری نبود همه ی برفهای آن حوالی از تابش عمود آفتاب آب شده بودو من نزدیک بود از ناراحتی بمیرم…انگاری بعد از تقلیل سوزش عهد دیشبم یادم رفته بود…اما چه فایده…برفی در کار نبود…! حتی از برفها عکس نگرفته بودم! شروع کردم به دعا کردن و گفتم خدایا من برف میخواهم …دمت گرم …ببــــــــــار!
*شمارش معکوس تا سال 1390
** کسی از نانک خبر داره ؟
*** مطلبی مفید از تجربیات شخصی یک دوست نخاعی: 1 ، 2 ، 3
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۵ دیدگاه »
چهارشنبه 18 اسفند 1389
آخ جـــــــــــــــــــــــــــــــون برف:tounge
اینم هیــــــولا برفی من…هیولا برفی دست مونایی:tounge
شمارش معکوس تا سال تحویل 1390
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۲ دیدگاه »