بایگانی برای آذر 1401
از داستان هاى عاشقانه
شنبه 12 آذر 1401چند بار بهم گفته بود كه خيلى دوست داره بغلم كنه و منو ببوسه…اما حيف كه دستاش رو نمى تونه تكون بده حيف كه زنجير شده به ويلچر…
وقتى داشتم ازش خداحافظى مى كردم، محكم بوسيدمش بعد لپم رو گذاشتم روى لباش تا منو ببوسه… يه جورى نگام كرد
چشماش از خوشحالى برق مى زد
درك كردن آدمها هم حس خوبى به اونها مى ده هم حس خوبى به خودم
٢٥
جمعه 11 آذر 1401يه تاول روى يه بند از انگشت اشاره م زدم از كار و بارم افتادم هى نگاش مى كنم مى گم اى خدا قد يه عدس هست هاااا اما نمى تونم تايپ كنم نه قلم دست بگيرم نه موهامو شونه كنم نه لباس عوض كنم نه ويلچر رو حركت بدم و نه……….اين آدمى چيه ها تا يه چيزى رو از دست نده متوجه ارزشش نمى شه ممنونم بند انگشت عزيزم تو چقدر هميشه منو تو لحظه لحظه ى زندگيم كمك مى كنى و من ناديده ت مى گيرم ممنون خداى مهربونم كه اين بند انگشت رو به من دادى كه بتونم چاقو رو بگيرم و سه كيلو پياز و سوسيس رو نگينى و يك دست خورد كنم براى سوسيس بندرى تولد عزيزترينم :heart:
من براى تو جان مى دم جان مى دم جان….