بایگانی برای بهمن 1393

اصحاب اهواز

شنبه 11 بهمن 1393

میشه سال و تاریخ امروز رو بپرسم 😐
چون از خواب بیدار شدم یه وجب خاک روم بود این حق منه بدونم چند سال خواب بودم..والا

گردوغبار در اهواز به 70 برابر میزان مجاز رسید / وقتی دستگاه سنجش آلایندگی ارور می دهد!

مسئولین تو رو خدا به این مسئله ی ریزگردها رسیدگی کنید با تعطیلی مدارس امروز جهت غبار روبی!!! کار درست نمیشه و دهن مردمم نمی بندین بابا مریض داریم مردم بمیرن راحت میشین 🙁 ما پنجشنبه مهمونی داشتیم خونه رو مثه آینه تمیز کردیم در حال حاضر یه لایه خاک رو همه چی نشسته تازه نگاهم خورد به پریز برق و سیم ها ..پر از خاکه..تو پالت رنگهای نقاشیمم هم پر از خاک شده 🙁 خدا می دونه تو ریه هامون چه خبره واقعا برای سلامتی عزیزانم نگرانم 🙁

0
0

آدمهای خوب خدا

سه‌شنبه 7 بهمن 1393

امروز چه روز خوبی بود خواستم برم برای دفاع دو تا از دوستام و داشتم آماده می شدم که سودابه زنگ زد گفت برای سمینار تربیت کودک داری میای؟ گفتن نه گفت پس دوست داری پاشو بیااا من زودتر رفتم دانشگاه و تو هوای پاک و عالیه خدا قدوم زنون با هم چرخیدیمو وراجی کردیم و بعدِ دفاعِ دوستام به سودابه گفتم دوست ندارم برم خونه میخوام بیام پیشت، گفت میام دنبالت گفتم نچ نیا حالا با یکی میام..اما دروغ گفتم خواستم خودم تنها برم :))
از اون روزی که دل زدم به دریا و هی تنهایی ولو میشم تو شهرک دانشگاهی و از این دانشکده به اون دانشکده برام اتفاقای خوبی افتاده و علاوه بر ورزش دستام و خلوت و تفکر و تنفس و اووووم یه عالمه حس خوب یه عالمه آدم خوب هم سر راهم سبز میشه..
یه بار از دانشکده بهداشت می رفتم سازمان مرکزی یهو یه دختری از پشت سر گفت خانم خانم..کمکتون کنم؟ گفتم: نه ممنون، دارم رکورد میزنم! رکورد ویلچررانی تنهایی!! خندید گفت من از اتوبوس جا موندم گفتم پیاده برم تا مسجد واسه نماز گفتم منم دارم میرم سازمان مرکزی، گفت پس بذارید کمکتون کنم مسجد جفت سازمان مرکزیه دیگه..اینم معجزه که من جا موندم از اتوبوس تا کمک شما کنم..رشته ها همو پرسیدیم ترم 5 پزشکی بود 🙂 یک جوجه پزشک مهربون

یه بار هم از پیراپزشکی می رفتم پرستاری، هی ماشینا رد می شدن یهو دیدم ده متری من یه ماشین وایساد و مرده پیاده شدو کتش رو پوشیدو اومد به سمتم..استادم بود همون استادی که در کلاس رو قفل می کرد و می گفت کلاس های من هواپیمان و سر ساعت پرواز می کنیم و از اون ساعت به بعد کسی حق اومدنو نداره..یه بارم من واسه یه دقیقه از هواپیماش جا موندم :)) آره تو یکی از کلاسا بهم گفت که مونا برو چراغ ها رو روشن کن..رفتم دنبال کلیدها.. بیرون از کلاس بود روشن کردمو برگشتم بعد گفت این یکی چراغو روشن نکردی! بازم رفتم و اومدم بعد همه بچه ها صورتاشون کج و کوله شده بود و حرص میخوردن و منم خنده ام گرفته بود تا اینکه گفت تو 5 دقیقه میتونی از اینجا تا سازمان مرکزی بری؟ گفتم کلا نمی تونم برم دیگه تو 5 دقیقه که اصلا..گفت اگه یه کاری کنم حتما می تونی بری..همه منتظر بودن ببینن چطور؟ که گفت: یه سگ هار که زبون درازش بیرون افتاده رو میندازم دنبالت..خندیدم گفتم باور کنید نمی تونم و تسلیم اون سگ میشم..بعد رو به بچه ها کردو گفت این مونا رو ولش کنید بذارید کارشو خودش بکنه چیه هر چی می خواد براش محیا می کنید..کلاس سکوت بود هیچکس هیچی نگفت..
اون روز که منو تنها دید گفت: تنهایی؟ کجا می ری؟ داداش بی معرفتت؟ دوستای شفیقت کجان؟ گفتم به یاد حرفهای شما می خواستم خودم برم 😐 خندید گفت کجا میری؟ گفتم پرستاری..گفت دوره خیلی..گفتم اشکال نداره باس یاد بگیرم 🙂 گفت راه نداره یا سوار ماشین میشی میبرمت یا پیاده میبرمت..منم سرخ شده بودم و واقعا نه خسته بودم نه اذیت و داشتم لذت میبردم یهو چند تا پسر از بچه های دانشکده رو صدا کرد گفت این خانمو ببرید جایی که میخواد منم با ماشین میام دنبالتون تا شما رو برسونم جایی که می خواید و شرمنده به مقصد رسیدم 🙂

و اینکه امروززززز از علوم تربیتی به پرستاری باز تنها رفتم نصف مسیرو که رفتم..یه ماشینی دو بار رفتو برگشت منم سرمو انداخته بودم پایین چون دلم می خواست تنها برم و راحت بودم حس می کردم کافیه سرمو ببرم بالا سوال می کنن که کمک می خوای؟ تا اینکه ماشین ایستاد یه آقایی پیاده شد گفت خانم کجا میری برسونیمت گفتم نه کوتاه دیگه چیزی نمونده بفرمایید شما ممنون
و گفت خب کوتاهه پیاده می برمتون و منو پیاده برد وقتی نزدیک پرستاری شدم گفتم زشت شد دیگه بذار به سودابه زنگ بزنم اما بم گفت کار را آن کرد که تمام کرد و نقد رو بچسب نه نسیه و من تا خود جایی که میخوای میرسونمت
وقتی رسوندم گفت ببخشید یه لحظه..کیفشو باز کرد کارتشو در اوردو گفت بازرس استانداری هستم تموم امکاناتی که می خوای رو بنویس حتما پیگیری می کنم:)..یه مسئول ویلچرو ببره بهتر درک میکنه که چی به چیه تا زبونی..خوشحال بودم که این اتفاق افتادو همچین آدمی تو راه من سبز شده و بهش گفتم اولین چیزی که شهرک دانشگاهی می خواد یه اتوبوسه یه اتوبوس مناسب سازی 🙂
سودابه هم گفت مونا از تموم نواقص دانشگاه عکس داره :)) میفرسته خدمتتون :))
یعنی من به آرزوم می رسم آیا؟ :rainbow:

0
0

پر انرژی

یکشنبه 5 بهمن 1393

شش صبح که از خواب پا شدم حس کردم چقدر انرژی دارم، چقدر توانایی، چقدر امید..
فقط موندم چیکار کنم و چطوری ؟

0
0

دنبال دکتر خوب..

سه‌شنبه 30 دی 1393

دلم یه دکتر خوب می خواد دکتری که بفهمتم نه اینکه برم پیشش نگام کنه و بگه تحمل کن و یا بساز و یا اینکه واقعا ندونه چرا و علت مشکل چیه و چیکار باید کرد..یه دکتر خوب و متخصص که بدونه دقیق ضایعه نخاعی چیه نه اینکه فقط دکتر مغز و اعصاب باشه مخصوصه مخصوص واسه نخاعی ها..اصلا انگار می رم دکتر نمی دونه نخاعی بودن چه عوارضی داره و چه مشکلاتی پشتشه یا می خواد پاسم بده به پزشک دیگه یا حرفی نداره یا می بندتم به داروهای پیزوری و آرام بخش یا می گه هی ام آر آی و بعد هم نگاه می کنه و میگه اینجا اینجوریه و فلان ولی لطفا بساز بساز بساز
خیلی ناراحتم خیلی
چند شبه با گریه شب و صبح می کنم تو این 5 ماه اخیر یا شاید بیشتر چند تا مشکل جدید پیدا کردم، اعصاب سمپاتیکم و پاراسمپاتیکم قاطی کرده و بدترین عارضه از این قاطی کردن یه مشکلیه که روانیم کرده و به هر بنی بشری می گم و از هر کی مدد می خوام ساده ازش میگذره یه جوری شده که گاهی مثه بز هنگ می کنمو می گم تموم زندگی تموم همه چی تموم..
من مشکلا دیگه ام رو زمین مونده اینو دیگه کی حل کنه:| این که به ظاهر از همه بی اهمیت تره اما من رو داغون کرده 🙁
به لحاظ دمایی بدنم مشکل پیدا کرده ناراحت و خسته ام از این وضع خصوصا از گالون گالون تعریق نصف بدنم، بماند چه گرفتاری هایی برام درست کرده ولی این دقیقا نصف بدن منو می ترسونه
تو رو خدا اگر کسی همچین مشکلی داشته و رفعش کرده من رو در جریان بذاره

0
0

رکورد

دوشنبه 29 دی 1393

از بیمارستان گلستان تا دانشکده ی پیراپزشکی تنهایی ویلچررانی کردم
پشت بازو در اوردم اساسی

دلم خواست حالا که تنهام زار بزنم اما خب تا کسی از کنارم رد می شد و یا ماشین میگذشت زوم می کرد تو چشمام ببینه کمک می خوام یا نه و با خودم گفتم گریه نشونه ی عجز و کمک خواهیه برا دیگران یحتمل
برای پیاده روی تنهایی ویلچررانان هم امنیت نیست که نیست
تموم راه های کوتاه و سایبون دار بین دانشکده ها نرده هایی داره که مانع عبور ویلچره 😐 صدبار هم گفتیم و فایده نداشته

مجبور شدم از مسیر ماشین رو و طولانی برم و بدترین چیزی که اذیتم می کرد سرعت گیر ماشینا بود که هر آن می ترسیدم چپ کنم:| :))

دیدن ایستگاه های اتوبوس توی مسیر و سوار شدن دانشجوها که روغن داغ بود 🙁

0
0

فانتزی

سه‌شنبه 23 دی 1393

یکی از فانتزی هام اینه که از سازمان سنجش زنگ بزنن بگن : ما از سازمان سنجش تماس می گیریم و با آقای مهدی بوووووق می خواستیم صحبت کنیم بعد من دست و پاهامو گم کنمو بگم مهدی ی ی ی ی، حسینی بااااای و توکلی پشت خطن با تو کار دارن..بعد همه په طپش بیفتیم و صدا رو پخش باشه بگه مهدی خان فکر می کنی رتبه کنکورت چند شده و اونم هول هولی بگه: نمی دونم!!! بعد حسینی باااااای با صدای کشیده بگه تبریک میگم شما رتبه 2 کشور شدین و من بگم یاااااااااا حسین و گوشی از دست مهدی بیفته زمینو، بابام شوکه شه و مامانم جیغ بزنه و خدا خدا کنه، داداشا همدیگه رو ماچ و بوسه بارون کنن بعد من یه سکته عمیق بزنم و زنگ بزنن اورژانسو سوار آمبولانسم کنن و تو آمبولانس دم گوش مهدی بگم : مچکرم رفیق 😐 ..
یعنی میشه من این مدلی سکته بزنم؟؟؟
وای چقدر از این فانتزی ها داشتم نوجوونی برای خودم، الانم برای عزیز دلم..تو میتونی رفیقم منو سکته بدی مطمئن باش :))
تنت و روحت سلامت عشقم..از خدا برات فقط همینو میخوام سلامتیت ولاغیر

0
0

مادر

سه‌شنبه 23 دی 1393

رضوان بلیط سینما گرفت واسم زنگ زد گفت پاشو بیا..ساعت ۸ شب تنهایی سوار تاکسی شدم به مقصد سینما و رضوان و شیار ۱۴۳..:) راننده تاکسی پرسید کجا می ری خانم؟ روم نشد بگم فلان سینما.. گفتم رو به رو سقاخونه! پیاده میشم.. گفت کدوم کوچه دقیقا کجا؟ گفتم کنار سینما پیاده میشم..هی ترسیدم نصف شبی اعتماد به نفسم چشم بخوره این وسط..رضوان اومد با هم رفتیم داخل سینما و باز شونصدتا پله 😐 ولی فیلمش و مامان الفت رو دوست داشتم حس کردم ارزید خیلی ارزید..اونجا که تو اوج ناامیدی، اشتباهی امیدوار شد به برگشت جیگرگوشه ش و فریاد شادی میزد و ریسه ها رو بست و لباسا عزیزشو شست و هیکل و قد قامت جوونشو تو رختهای خیس تصور می کرد تازه فهمیدم مفقودالاثر و شهید گمنام کیه و مادرش چی می کشه و چقدر منتظر تو این کشور چشمش به دره..تازه ی تازه فهمیدم..

0
0