صبوری تا بینهایت..

چهارشنبه 17 خرداد 1396

چشمام پر از اشکه..
به دکتر سین سینم میگم دلم بچه می خواد، خیلی غمگینم..زندگی انگار الکیه اینجوری..نه؟
میگه حق داری..برات از خدا میخوام که مادر بشی..
بعد میرم تو فکر دو دو تا چهار تا میکنم که حتی اگه خدا بخواد کمه کمه کم دو سال زمان می خواد تا رسیدن به آرزو این دسته کمشه
دو سال میشه 730 روز 17520ساعت..دسته کمش 17 هزار ساعت صبوریه..
یاد جانبازهای جنگ می فتم که سی ساله گوشه ی آسایشگان..اونا هم حتما تسبیح به دست و ذکر خدا به لب این آرزوها رو شمردن این روزها رو شمردن این ساعتها رو شمردن..اما نشد…یعنی اونا میتونن شاد باشن؟

دنبال اون حس رضایتم چطوره که این همه ساعت، با یه عالمه آرزویی که بهش نرسیدن صبوری میکنن؟ باید خودمو آماده کنم..

0
0