بایگانی برای فروردین 1389
دوشنبه 9 فروردین 1389
وقتی کنکوری شدمو به هوای رفتن به دانشگاه اونم دانشگاه علوم پزشکی زحمت کشیدمو و عرق ریختم سازمان سنجش و برنامه ریزای محترم کشورمون خوب جوابه زحمت های منو دادن … اون موقع با اینکه من توانایی خوندن و ادامه دادن هم داشتمو می تونستم پزشکی هم بخونم و در نهایت به خوندنه علوم تغذیه (هر چند که اصلا بابه میلم نبود)هم راضی شده بودم با یه معاینه پزشکی مسخره منو از علایقم دور کردن و گفتن تو حقه درس خوندن تو رشته های علوم پزشکی رو نداری … و حتی این باعث شده بود خیلی ها رشته شونو به رخ منی که با یک چهارم توانایی ام و بدونه هیچ کلاس کنکورو از این جور مسخره بازی بهترین رتبه رو اورده بودمو از رتبه ی های خودشونم بهتر بود بکشن…
به چه جرمی ؟
به جرمه اینکه من باید تاوانه یه اشتباه پزشک رو پس می دادم !
اون موقع بود که من دوس داشتم که معلم بشم و یا استاد
که ناغافل از اینکه روز به روز همه ی حقوق من به راحتی آب خوردن و یه چشم بر هم زدن زیره پا لگد مال می شه ….
اینه حق ما
اینه معلولیت محدودیت نیست
اینه حقوق برابر انسانها
و اینه که من برم بمیرم بهتره …..
هر روز یه تزه جدید هر روز یه بی برنامه گی و هر روز باید همه چی سره منه بد بخت بیمار در بیاد …
بابا انسانیتتون کجا رفته ؟
معلولان از ادامه تحصيل در برخي رشتههاي دانشگاهي محروم شدند
تو رو خدا سکوت نکنید سکوت کنید باید برای همیشه خونه نشین بشید…..
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۱ دیدگاه »
شنبه 7 فروردین 1389
بعضی وقتا شنیدن یه آهنگ ، دیدن یه تصویر ، بو کردن یه عطر … هزارتا خاطره رو برات زنده می کنه … خاطره هایی که هرگز نمی تونستی به یادشون بیاری…خیلی راحت و آسون یه نت یه عکس و یا یه بوی خوش جرقه ی گذشته رو تو ذهنت روشن می کنه…
یه آن به خودم اومد و گفتم … مونا … مونا … مگه می شه …؟
من خودم برای خودم آقایی کردم … من خودم نقاشی زندگیمو کشیدم… من خودم هر چی پله تو نقاشی بودو پاک کردمو همه ی راهو صاف و هموار کشیدم … من بودم که پنجره ها ی دلمو باز کردم تا یه هوایی بخورم همه پنجره های نقاشی من باز بودو یه خورشید بزرگ تمامه پنجره رو می گرفت…آخه از تاریکی بیزار بودمو می ترسیدم…می ترسیدم تو اون تاریکی گم بشم می ترسیدم فراموش بشم … این بود که نا خودآگاه و بی صدای بی صدا نقاشیه من پره نور می شد…
به خودم گفتم حالا دیگه بیا همه ی خاطراته گذشته رو بریز تو آتیش…
ریختم…
یه آن حس کردم این من بودم که سر تا سره وجودم می سوخت…این من بودم که تو آتیش ذره ذره آب می شدم…
مگه می شه؟
این راه زندگیم بود…
این راه عاشقیم بود…
این راه آدم شدنم بود…
سریع یه آب ریختم تو آتیشو خودمو نجات دادم….
همون لحظه یه صدایی اومد خیلی آروم زیره گوشم گفت : راه عاشقی رو از تو نقاشیت پاک نکن…
امروز یه آهنگی شنیدم که همه ی خاطراتو برام زنده کرد… خاطراتی که نباید یادم می رفت و یادم رفت…
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۳ دیدگاه »
چهارشنبه 4 فروردین 1389
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۰ دیدگاه »
سهشنبه 3 فروردین 1389
یه مدتیه هوایی شدم، بدجوری هوس سفر مجردی کردم … الان که عید شده و بیشتر مواقع تو خونه تنهام با خودم می گم کاشکی الان فلان شهر بودم یا تو فلان روستا یا کناره دریا یا وسط جنگلهای آمازون ….خلاصه کلا قاطی کزدم و دلم هوای یه سفر توپ کرده …. من سفر می خوام…..
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۷ دیدگاه »
یکشنبه 1 فروردین 1389
كه امامزاده باشم؛ خلوت، بی نام و نشان…از این امامزاده ها که کسی زیاد آدم حسابشان نمیکند…صبح به صبح بیدار که شدم، یک متولی پیر بیاید درم را باز کند تا هرکس خواست، هرکس دلش گرفت، داخل شود…هی نان بدهم و از ایمان نپرسم..کلا نپرسم..دل گرفته، خالی که شد، اشک هایش را که تمام و کمال ریخت، راهش را بگیرد و برود…نه نگران باشد که با حرف هایش کسی را رنجانده، نه به کسی برخورده، نه رازی فاش شده…دو سه تا کفتر هم باشند..غروب به غروب بیایند وسط حیاطم..دل ِ سیر بخوانند..با سوز بخوانند.. ترکی بخوانند..
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۵ دیدگاه »
شنبه 29 اسفند 1388
تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک …
دی نی نی دی نی نی دی نی نی …
آغاز سال 1389 مبارک
بهترین تبریکی که امسال بهم گفته شد تماس تلفنی کیانای عزیز از آلمان بود که به واسطه ی سایت باهاش آشنا شدم….فردا ناهار خونه ی عمه خانوم دعوتیم….:wink
بخواب آروم گل نازم….من امشب با تو همرازم …بهارا پشت هم میرن گلا اما نمیمیرن ….
آیدای عزیزم ممنون از هنرنمایی ات با دست مهربونت
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۶ دیدگاه »
جمعه 28 اسفند 1388
وای باور نکردنییه دو روز دیگه عید می یاد …
دلم می خواد تا خوده عید شاد باشیمو بخندیم..
پس یه جوک می گم و تریبون رو می دم دسته شما … دیگه شما تا می نونید اس ام اس و جوک های خنده دار بگین ….
اینم یه جوکه آبادانی ……………………
روباه و زاغ آبادانی
زاغکی بر درخت نخل فلافل میخورد
روبهی آمد و گفت :
ها وولک
چه بالی
چه دمی
عجب عینک ریبونی !
مشکی رنگ عشقه !
بابا دمت گرم !
یه دهن بوخون !
زاغ فلافل را زد زیر بغل و گفت : مو خودوم کلاس دومم دهن سرویس !
تو میخوای مونو گول بزنی !
:tounge
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۹۵ دیدگاه »
چهارشنبه 26 اسفند 1388
چقدر زود سال 88 گذشت انگار همین دیروز بود که خودمو واسه ایامه نوروزو سفره هفت سین 88آماده می کردم …با همیه سرعتی که داشت ساله خوبی برام بود وقتی برمی گردم به عقبو کل سال رو مرور می کنیم می بینم که اتفاقاتی برام افتاد که هر کدومشون یه تکه ای از وجودمو تکمیل کرد که هر کدومشون یه تجربه یه حس و یه نگاه تازه رو تو وجودم ریشه دووند…
مهمترینشون آشنایی با نوید مجاهد بود … امشب برای شادی روحش دعا کنید … خیلی زود رفت اما با نامه نیک رفت…نوید عزیزم عیدت مبارک…
کاشکی امسال کناره سفره های هفت سین به یاده کسانی باشید که به هر دلیلی عید ندارن … چند وقت پیش داشتم یه مطلبی می خوندم در مورد خانواده هایی که عید ندارن …که آیا ما به فکرشوون هستیم … دیدم خداییش نه .من به یادشون نبودم ..واسه اونا دعا کنیم …دعا کنیم که یه کانون گرم یه دله خوش و یه سر پناه محکمی داشته باشن تا بتونن نوروز رو جشن بگیرن …
تواین یه سال بیشتر دنباله قشنگی های زندگیم بودم سعی کردم روزهای تلخ و ناکامی و سختی رو دور بریزم از طرفی با خیلی از آدمایی آشنا شدم که سختی هاشون ده براره منه و صبر و استقامتشون مثال زدنی …
و همین باعث شد که از سختی های خودم کمتر خورده بگیرم…
خوشحالم … خوشحالم که سال 88 با همه ی دغدغه هاشو سختی هاش همش یه خاطره شد همش یه درس شاد
پیشاپیش نوروزتان مبارک…
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۰ دیدگاه »
سهشنبه 25 اسفند 1388
این پستمو اختصاص میدم به اونایی که حالا بر حسب شرایطشون نمی تونن امشب برن صفا سیتی …می تونید سور و شادی چهارشنبه سوری رو با تصورهای خوب احساس کنید و به این تصور تو زندگی می گن امید:regular
آخرای آذر امسال هفته ی پژوهش تو دانشگاه برگذار شده بود همه ی رشته ها دستاوردهای پژوهشی شونو تو غرفه های مجزا ارائه میدادن در کناره اون یه پروژکتور خیلی بزرگ کناره غرفه ی ما بود که کارهای پژوهشی اساتید و دانشجوها رو به صورت پاورپوینت نشون میداد گهگاهی هم بچه ها شیطنتی می کردن و شعر و جمله های ادبی رو رو پرده ی نمایش میوردن …
یادمه اون روز هم خسته بودم هم کسل هم یه خورده ای بگی نگی بی انگیزه … گفته بودم که هر چند وقت یه بار اینجوری می شدم … تو فکرو خیال بودم که یهو چشمم به پرده ی نمایش خورد …
یه داستان بود با یه موسیقی غمگین … همین که اولین اسلاید رو خوندم دوس داشتم ادامه پیدا کنه و ببینم آخرش چی می شه … وقتی به آخره داستان رسیدم اشک از گوشه ی چشام افتاد پایین و به این فکر می کردم که واقعا امید رکن اول زندگیه و من …
هر چند داستانو شاید نتونم اونجوری که بودو هست براتون بگم اما هر چی خودم ازش برداشت کردم می نویسم … البته به اولای داستان هم نرسیدم تقریبا از اسلاید دو به بعد …:regularاگه داستان رو خودتون خوندین بدونید که من خیلی جاهاشو از خودم دارم می گم و ممکنه یه فرقایی با اصل داستان داشته باشه اما پیامش یکیه !
و اما داستان…:wink
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۶ دیدگاه »
دوشنبه 24 اسفند 1388
آخرین باری که رفتم چهارشنبه سوری بیرون یه پسری بهم گفت : خانوم خوشگله کی پاهاتو ترکونده !:dontknowخداییش چی باید بش می گفتم ؟
از آتیش بازی و این جنگولک بازی ها که جوونا برا نشون دادن خودشون یا خالی کردنه عقده هاشون در می یارم حالم بهم می خوره :sick
هر چند که زدن بمب سوتی خیلی حال میده :wink
پیوست : تمیز کردنه اتاقم هنوز تموم نشده همیشه کارام رو باید بزارم دقیقه نود !
پیوست : ببخشید عکس ها زیاد با کیفیت نیستن آخه تو ماشین با کلی تکون تکون عکس گرفتم!
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۰ دیدگاه »
یکشنبه 23 اسفند 1388
یه مدته دست و دلم به نوشتن نمی ره هر چند وقتی یه بار اینجوری می شم به اصطلاح ما جوونهای امروزی قاط می زنم !
همینجور که خاطراتمو ورق می زنم یادم می افته به یه موضوعی که چند سال پیش تقریبا همین موقع ها برام اتفاق افتاد…
یه شب بود که خیلی کسل و خسته بودم اون وقتا زیاد مثه الان گشت گذار نداشتم الان هم به خاطره وجوده دوستامه که تفریحاتم زیاد شده وگرنه من سالی یه بار هم رنگه پارک و این چیزا رو هم نمی دیدم …خلاصه تو اون شب که حسابی خسته و غمگین و بی حوصله بودم ناگهان تلفن خونه زنگ خورد … دختر عموهام بودن می گفتن پاشو بیا خونمون که با هم بریم پارک…منم با اینکه حالو حوصله نداشتم آماده شدم و رفتم …:wink
نزدیکی پارک یه مرکز خرید بود که تصمیم گرفتیم بریم اونجا رو هم نگاه بندازیم…سه تایی پشته ویترین ها در مورد اجناس مغازه ها نظر می دادیم و قدم قدم زنان همه ی ویترین ها رو دید می زدیم …
یه آن متوجه شدیم که یه نفر مثه سایه داره دنبالمون می کنه .:thinking.. یه پسر تقریبا 13 یا 14 ساله با سر و وضعی نه چندان خوب و لباسهای تقریبا مندرس و یه کلاهِ رنگ و رو رفته !
اولش شک کردم گفتم نه بابا این دنباله ما نیست … ولی تصمیم گرفتیم که چک کنیم ببینیم که دنباله خودمونه یا نه … و هر جا می رفتیم پشت سرمونو کامل دید می زدیم و در نهایت شکمون به یقین تبدیل شد که آره بابا دنباله خودمونه …
طفلی پسره یه جا می ایستادو به من زل می زد … بدونه هیچ حرف و کلام و متلک و یا رفتاره ناشایست … اما وقتی دیدیم که دنبال کردنمون دیگه بیش از حد شده دختر عموم باش برخورد کرد و بهش گفت :
چرا می یای دنبالمون بیکار ؟ برو به کارت برس ؟ 110 رو خبر می کنیم برات ها ؟!!:nottalking
و پسره در جواب به دختر عموم گفت :
من اینو می خوام !:surprise
دختر عمو :
کیو ؟
پسره :
همین که رو ویلچره !:surprise
من از این دختره خوشم اومده !:surprise
دختر عموم :
برو بابا
این دختره شوهر داره و بچه ش همسن توه !:surprise
من : جان ! :hypnoid
خلاصه کلی دعواش کردیم که دیگه دنبالمون نیا …ولی بازم به کارش ادامه داد … و ول کنه بنده نبود
دیگه باید بر می گشتیم خونه اما از ترس این نی نی کوچولو مونده بودیم چیکار کنیم …
که مجددا ازش خواستیم که دیگه دنبالمون نکنه و اونم در جواب گفت :
باید این دختره که رو ویلچر نشسته بهم بگه برو تا منم برم !!:surprise
من : تو رو خدا می بینی روزگارو !
و من با صدای رسا بهش گفتم بی زحمت دست از سره کچله ما بر دار …:eyelash
و اونم رفت …
نمی دونم دلش به حاله من سوخته بود یا از من خوشش اومده بود و من با خودم گفتم ای داد از این دل همه رو برق می گیره و ما رو چراغ نفتی !!:heehee
:regular:regular
پ.ن. دوستان لطفا پیغام خصوصی نذارین متاسفانه یه مشکلی برای وبلاگ پیش اومده تا مدیر سایت درستش کنه خوندنه پیغام خصوصی برام مقدرو نیست …
ممنون:regular
:regular:regular
:regular:regular:regular
:regular:regular:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۱۸ دیدگاه »
شنبه 22 اسفند 1388
هر وقت تو آسمون نگاه می کنم به یادت می افتم … انگار همین دیروز بود … صدای نفس های قشنگت هنوز تو گوشمه …
تو ذهنم می گردم که آخرین نگاهم بهت کی و کجا بوده … یادم نمی یاد … همین دیوونم می کنه…
مامان می گه مونا : تو خیلی بش فکر می کنی ؟
من گفتم : نه
دروغ گفتم…هر روزم … هر ساعته زندگیم … هر دقیقه و هر لحظه به یادشم … و حتی هر نفس تو هر دم و بازدم به یادشم…
هر وقت دلم براش تنگ می شه براش قرآن می خونم عجب آهنگی داره این قرآن انگاری هر نت و هر کلمه ش وجودمو از تو سرشار می کنه …. بعضی وقتا که اشکام میوفته به خدا می گم چرا تو …؟ چرا تو باید پر پر بشی …؟ چرا تو … ولی یادم میوفته اون موقع که بهترین ها نصیبت می شد نمی گفتم چرا …. اون موقع ها که همه حسرت اینو داشتن جای تو باشن نگفتم خدایا چرا تو …
تو برام مظهر همه چی هستی … تو کجا و من کجا….
اگه همه ی اشکهای دنیا رو برات بریزمم کمه … باید به اندازه ی صد تا اقیانوس گریه کنم…تا شاید آروم بگیرم…
کاشکی هنوزم بودی تا نفس هام رو تقدیمت می کردم…دریغ …دریغ که رفتنت همیشگی بودو دیگه برگشتی نداره…
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۰ دیدگاه »
پنجشنبه 20 اسفند 1388
تو بايد عاشقش باشي…
نگو كفر است
كه كفر اين است
كه ما از بيكران مهرباني ها
براي خود
خدايي لامكان و بي نشان سازيم
خدا را در زمين و آسمان جستن
ندارد سودي اي آدم!
تو بايد عاشقش باشي
و بايد گوش بسپاري
به بانگ هستي و عالم
كه در هر خانه اي آخر خدايي هست
نگو كفر است
اگر من كافرم،
باشد !
نمي خواهم خدايا زاهدي چون ديگران باشم
نمي خواهم خدايم را
به قديسي بدل سازم
كه ترسي باشد از او در دل و جانم
نگو كفر است
كه سوگند ياد كردم من
به خاك و آب و آتش
بارها اي دوست
خدا زيباترين معشوق انسان هاست
خدا را نيست همزادي
كه او يكتاترين
عاشق ترين
معبود انسان هاست…
از كتاب : شهر عشق(شاعر : ترانه میلادی از معلولین انجمن باور)….این شعرو خیلی دوس دارم شما چطور ؟
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۳ دیدگاه »
سهشنبه 18 اسفند 1388
آب درمانی با اعمال شاقه !!
دیروز که رفتم با کلی دنگ و فنگ بود دیگه آدم بخواد یکم آب تنی هم کنه باید کلی جواب پس بده … تا حالا نرفته بودم این استخر… با ضوابطش آشنا نبودم
وقتی وارد سالن شدیم بعد از پرسیدن در مورد بیماری که دکترت کی بوده؟ و زیر نظر کی هستی ؟و کی برات آب درمانی رو تجویز کرده؟ تا حالا رفتی آب تنی ؟ از این جور حرفا … گفتن که نمی شه بری تو آبو یه مجوز کتبی از پزشکت می خوایم…:sad
گفتم : بابا آدمه خوب فیزیوتراپم عضو هیئت علمی همین دانشگاست و می تونید تماس بگیرید… خلاصه از من اصرارو از اونا انکار… تا اینکه دلشوون به حالم سوختو مجبور شدن با اون گردن کلفته و اون کسی که مافوقشونه و رای اصلی با اونه تماس بگیرن … دوباره سوالها از نو ازم پرسیده شد… و در نهایت گفتن : آماده شید بپرید توو آب…:wink
آخ جووووووووووووووون
رفتم که کارت بزنم کارته من هنوز آماده نشده بود و ما مجبور شدیم یه دروغ کوچولو بگیم و من همون موقع بود که تغییر هویت دادم و شدم رضوان………
خانوم پشته میز : اسمتون ؟
من : مو…. رضوانه….. هستم !:heehee
خانومه گفت : دوستای دیگه باید مسولیتت رو قبول کنن و اونجا بود که همه ی بچه ها امضا دادن که اگه رضوان( یعنی مونای تعییر هویت داده ) …… یه وقت بلا ملایی سرش اومد با ما … تغییر هویت دادن همانا و هزار تا دروغ و کلک زدن هم همانا …دیگه همش حواسم جمع بود که یه وقت سوتی موتی ندمو به خودم می گفتم تو رضوانی نه مونا…!
هر جور شده رفتیم تو … بالاخره سد رو شکستیم … گفته بودم بتون که کار نشد نداره …
وقتی رفتم تو آب بعد از مدتی ایستاده بودم … خیلی وقته نه میرم فیزیوتراپی نه تو خونه تمرین می کنم …خیلی تنبل شدم یه آن احساس کردم که بعد از مدتی خون تو پاهام درست حسابی جریان داره وکل بدنم حال اومد…وقتی می ایستم احساس خوبی دارم نمی دونم چرا انگاری ایستاده بهتر می تونم آدما رو ببینم:regular…دستامو به لبه ی استخر گرفتم و آروم آروم تکون می خوردم …بعدش یه تیوپ رو انداختم دورم و با گرفتن دسته ریحانه یواش یواش رفتم به مرکز استخر…نه تنها پاهام برای گردنو دستام عالی بود که توپ ورججه ووورجه می کردم یه خاننمی که تمرین می کرد و آموزش میداد اومدو منو رو آب معلق کرد بعدش یه چند تا ورزش توپ داد که خستگی چند ساله از تنم در اومد و گفت برای اینکه راحت تر بتونی تو آب خوودت رو نگه داری باید جفت پاهاتو بهم ببندیم !
وقتی رفتم خونه بعد از چند سال یه خوابه عمیق وراحتو تجربه کردم …
هر چند که تو زندگی من همه چی … از کوچکترین کارها با سختی انجام می شه اما من انجامش میدم سختی کشیدنو بعدش رسیدن به مقصود یه حالی میده که نگو و نپرس…:regular
پیوست 1:اگه شرایطش محیا شد آب درمانی رو برید که واقعا به بهبودی تون کمک می کنه.
پیوست 2 : من موندم هفته ای دیگه با چه رویی برم شنا با این همه دروغ تازه باید پرونده پزشکی ببرم !
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۲ دیدگاه »
یکشنبه 16 اسفند 1388
بعد از کنکور دوس داشتم حالا که سنم واسه رانندگی قانونی شده مثه هم سن و سالهای خودم گواهینامه مم رو بگیریم…خلاصه عزمم رو جزم کردم واسه رانندگی …تو کل اهواز که به اصطلاح کلانشهره فقط یه آموزشگاه بود:nottalking که معلولین رو آموزش میداد و اونم خیلی از خونه ی ما دور بود…تقریبا یه نیم ساعتی تو راه بودم اونم تو تابستونه داغ اهواز…!
5 جلسه ی اول که تئوری بودو بعد از اون ده جلسه ای عملی…وقتی کلاسهای تئوری شروع شد دوس داشتم روزا تند تند بگذره تا بشینم پشته فرمون …! خلاصه مثه یه چشم به هم زدن روزا گذشتو وقته تمرین عملی فرا رسید… به خاطره اینکه فقط یه آموزشگاه و یه ماشین معلولین رو ساپورت می کرد باید تو نوبت می موندمو در نهایت یه فاصله ی یه ماه و نیمی بین تئوری و عملی افتاد. بعد از یه ماه و نیم انتظار خوشحال و شاد و شنگول رفتم آموزشگاه و دیدم که مثه همیشه اطرافه آموزشگاه شلوغ نیست وقتی رفتیم نزدیک تر دیدیم اصلا دربش بسته شده و یه پارچه ی نوشته شده رو بالای درب ورود گذاشته بودن با این نوشته : ” به علت ورشکستگی و آوردن بدهی این آموزشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد”:sad
من که اینو دیدم حسابی داغ کردمو اعصابن بهم ریخت.:atwitsend..خدایا می بینی حالا که ما خواستیم راننده بشیم خورد تو ذوقمون…بد شانسی من به آموزشگاه هم منتقل شد !
بعد از اون دانشگاه شروع شدو دیگه سرگرم بودم و ناراحتی های رانندگی نکردن از تو دلم در اومد … ولی همچنان دنبالش بودم و بعد از کلی دغدغه تونستم پرونده م رو از آموزشگاه بگیرمو به یه آموزشگاه دیگه که خودشون واسه معلولین در نظر گرفته بودن برم… وقتی مراجعه کردم گفتن باید از نو شروع کنی و مجددا ثبت نام کنی و پول واریز کنی … گفتیم جهنم پولو واریز می کنیم ولی 5 جلسه تئوری رو محاله دوباره بیام…خلاصه با صد تا سرهنگ و رئیس و مدیر و … چونه زدم که دیگه اون 5 جلسه رو نرمو ولی در عوضش پولو کامل بدم…و در نهایت این زبونم کارمو ردیف کرد…:wink
بازم دو ماهی تو نوبت بودم تا کلاسای عملی شروع شدن…
وای چه حالی داد اولین پشت فرمون نشینی !:eyelash
همه ی کارا رو با دو تا دستام انجام میدادم …فرمون ، کلاچ ، ترمز ، دنده ، گاز … اون اولا قاطی کرده بودم من که صد تا دست نداشتم !
یه اهرم داشت که دسته ی این اهرم مثه دسته ی موتور سیکلت بودو دسته رو که می چرخوندم گاز میدادی…همون اهرم رو وقتی به آرومی میوردم بالا نقش کلاچ رو داشت و وقتی بازم همون اهرم رو به جلو فشار می دادم ترمز می گرفت…دنده و فرمون هم که مثه ماشینهای معمولی…اما خیلی سفت بودو تکون دادنه اهرم کاره قویترین مردانه ایران بود…دسته راستم هم که باید همه کارا رو انجام میداد مشکل داشت….ولی خب کار نشد نداره ….!وقتی میومدم خونه کفه دستم تاول می زد و دردناک می شد:confused…سفتی اهرم به خاطره این بود که ارمو دستی بسته بودنو به ترمزو گازو کلاچ زیر پای آموزش دهنده هم متصل بود …
دو سه جلسه ی اول فقط به آموزش گذشتو از جلسه ی چهارم تو اتوبانه پاسداران با اجازتون با دنده پنج می رفتم :eyelash…اولین نفر از دوستام رضوان بود که اومد آموزشگاه و از دست فرمونه بنده کلی فیض بردو دوره پارکه زیتون رو با هم چرخی زدیم…هر چند که می دونم قبل از سوار شدن اشهدشو خوند:heehee آخه تو چشاش ترسو میدیم ولی خب بعدش کلی خوشش اومد…:wink
بماند که چقدر متلک میخوردم از این پسرای ندید بدید:phbbbt که منو میدیدن تو تعلیم یه دستی فرمونو گرفتم نمی دونستن اون یکی دستم داره صد تا کار انجام میده…فکر می کردن دارم دست فرمونو به رخ می کشم…:heehee
خلاصه مونا خانوم هم بازم مثه همیشه با کلی دنگ و فنگ راننده شدو به جمع رانندگان عزیز پیوست !
:regular:regular
پیوست 1 : هر حرفی را نباید گفت…
پیوست 2 : بهزاد عزیز موفق باشی حالا دیگه با خیاله راحت غذاتو بخور جون بگیری چاق شی…
پیوست 3 : امروز با اینکه دعوت شده بودم از طرف استعدادهای درخشان ولی نرفتم دانشگاه حالم خوش نیست …یه روز که نمی رم دانشگاه انگاری افسردگی مزمن می گیرم…دلم برا دوستام یه ذره می شه…
پیوست 4 : فردا دارم میرم آب درمانی …
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۲ دیدگاه »