بایگانی برای مرداد 1402

روزهاى طبابت

شنبه 7 مرداد 1402


بیش از ٣٠ ساعته که کیشیکه، عین ٣٠ ساعت رو سر پاست و مشغول کاره.. یکى از دوستاش گفته بود اگر ١۵٠ تا بیمار باشن در روز ، ١۴٩ تاش مى رن سمت مهدى بس که مهربونه …١۴٩ تا بیمار سخت.. گوش بریده و دماغ کنده و دل و روده پاره پوره شده و اینجور بیماران.. چند روز پیش مى گفت: یزید اومده بود بیمارستان!.. گفتم چى مى گى؟ گفت: یزید تعزیه! مردم زده بودنش بنده خدا رو و با حالى بد اومده بود بیمارستان.. خداییش نتونستم نخندم:))

من اینجا توى خونه هى میمیرم براش.. بهش گفتم که هر تلفن و پیامى رو نتونى جواب بدى، حتى اگر مسئله مرگ و زندگى هست تلفن مامانى رو حتماً جواب بده، گفت: چشم.. اما اینقدر شلوغه این بخش جدید که حتى تلفن مامانم رو نمى تونه جواب بده..در حد ۴ کلمه صحبت، بتونه جواب بده

امروز وسط دعاهام براش یه پیامک فرستادم.. و جوابمو داد… خوشحالترینم

 

___________
* خداوندا یه توان و تن سالم به همه ى کسانى که مشغول خدمت رسانى به هموطنان در هر لباسى هستند، بده… الهى آمین

9
0

مادر

شنبه 7 مرداد 1402

چه شبى بود، شبى که انتظار پایان رسیده بود اما نه با آغوش گرم و لمس وجودش…با چهار تا استخون.. بیا فکر کنیم این در مورد عزیزترین کس زندگیمون بود.. قلبم صد پاره شد به خدا…فکر کن پسر رشیدت بره و چهل سال چهللللل سال ازش بى خبر باشى …کجا بوده و در چه حالى و چه کرده.. آخرین نفسش آخرین نگاهش آخرین طپشش.. واى از این غم

و حالا بعد از چهل سال در حالیکه تو پیر و ناتوانى و چهل سال صبورى کردى بر دورى و مفقودالاثرى عزیزترینت … بیادش… انگشتر پر از خاکش و قرآن کوچکش..قلبم

مُعلى چه کردى با دلمون شب عاشورا

____________
* بگو باران ببارد.. که عطرت را بیارد، کسى هست که در این شهر، کسى جزء تو ندارد..

* تو ماندگارى اى عشق..

* از عشقِ مادرِ شهید عیسى شجاعى گفتم.

7
0

بیا

دوشنبه 2 مرداد 1402

دیدی امام حسین علیه‌السلام یک بیا به زُهیر گفت چه شدو او را چگونه ساخت؟ امیدوارم به همه ما یک بیا بفرماید.

______________
* از طوباى محبت حاج آقا دولابى

 

9
0

قصه ى دنباله دار خدا

یکشنبه 1 مرداد 1402


امروز وقت ملاقات داشتم با مدیرم براى اینکه یواش یواش به طور موقت با مجموعه خداحافظى کنم جهت استراحت و رسیدگى به شرایط جسمى…بعد از مدت ها بود که مسیر زندگیم، از کودکى تا به امروز رو داشتم براى کسى تعریف مى کردم.. نمى دونم چرا اینبار خیلى برام سخت بود و بغض داشتم اما خودم رو محکم نگه داشته بودم.. مدیرم انگارى که دلشون به درد اومده بود و وسط صحبت هام گفتند: و ما ناآگاه چقدر روى دوش شما بار مجموعه رو گذاشته بودیم.. گفتم: هر کارى بوده وظیفم بوده و در قبالش حقوق دریافت کردم هیچ منتى نیست.. تازه باید تقاضا کنم که کم کارى ها رو بر من ببخشین..

بعد که اومدم خونه، MRI م که دو روز پیش گرفتمو در اوردم و نگاه کردم.. جدیدترین شرایط و حال و روزم رو …هى ورق هاى عکس ها رو از برش هاى عرضى نخاع رو به سمت نور، بالا مى گرفتم و نگاه مى کردم و هیچى متوجه نمى شدم تا که رسیدم به یکى از ورق ها که عکس ها طولى و واضح بودن و چشمم خورد به آسیب روى نخاعم و یه لحظه صداى شکستن قلبم رو شنیدم.. اولش قلبم گرفت که همین پستى و بلندى هاى کوچک روى نخاع چقدر از من زندگى رو گرفت و من چیا دوست داشتم و چى شد و چى نشد!؟ اما بعدش با خودم تکرار مى کردم اگر این آسیب روى تن تو نبود؛ مسیر زندگیت و آدمهاى توش اینها نبودن مونا.. همه ى کسانى که دوستشون دارى فقط توى همین مسیر و قصه بودن نه توى مسیر دیگه ایى.. خدا رو شکر که مسیر زندگیم این شد و خدا شماها رو توى این قصه ى زندگى با ویلچر؛ به من وصل کرد…

______________
* خیلى مخلصم خدا جون، بر داده و نداده ات شکر

10
0

عشق لازم

جمعه 30 تیر 1402

یعنى منِ بدونِ تو..

7
0

یکم خودمون رو ارتقاء بدیم بد نیست

جمعه 30 تیر 1402

من و رضوان تو آسانسور بودیم که یه حج خانومى عصا به دست با دخترشون اومدن داخل آسانسور! خانومه (دختر اون پیرزنه!) رضوان رو مخاطب قرار داد و گفت: این دختر به این زیبایى و جوانى (من رو مى گفت!!) چرا روى ویلچر نشسته؟ قیافه رضوان رو تو آیینه مى دیدم :)) صورتش سرخ میشه تو همچین مواردى بچه م :)) گفت خب نمى تونه راه بره… بعد گفت چند وقته؟ رضوان گفت خیلى وقته… بعد خانومه در ادامه ى حرفاى گهربارشون گفتن: مادر من هر چى بش مى گیم از ویلچر استفاده کن راضى نمى شه، اونوقت این دختر جوان و زیبا روى ویلچر میشینه! 😐

بعد من خوى اهریمنى م فواران کرد و گفتم خب وقتى نمى تونم راه برم چیکار کنم؟ هان چیکار کنم؟ مجبورم براى جا به جایى از وسیله ایى به اسم ویلچر استفاده کنم دیگه!

و دیگه بعدش تو آسانسور سکوت برقرار شد..

_____________
* مدال صبر رو هم باید بدن به ماها که در مقابل چرت و پرت هایى که روزانه میشنویم کظم غیظ مى کنیم که خدایى نکرده دلى رو نشکنیم..

 

* از آسانسور که زدیم بیرون؛ من و رضوان، دوتایى به این حد خل و چلى از ته دل خندیدیم :))

 

6
0

دستگیرى..

جمعه 30 تیر 1402

رفته بودم بانک، بعدش مى خواستم برم پست تو نقشه نگاه کردم یه خدمات پستى دیدم ۴ تا خیابون بالاتر توى گرماى ۵٠ درجه ویلچرزنون رفتم به سمت پست…توى راه یه ماشینى مى خواست از پارک بیاد بیرون و داشت عقب عقب میومد که براش دست تکون دادم که منو ببینه، پیاده شد از ماشین گفت نزدم که بهتون گفتم: نه.. گفت: دخترم کجا مى رى سوار شو من ببرمت گفتم: مى خوام برم پست! نزدیکه مى برمت گفتم نه پیاده مى رم راحت ترم تا بخوام سوار و پیاده بشم… گفت نه نه سوار بشو خیلى گرمه در ماشین رو باز کرد و دیدم آدم خوبیه و سوار شدم بردم دم پست بسته بود! بعد گفت مى برمت یه مرکز پست دیگه… خلاصه تو راه ازم پرسید چرا تنهایى؟ پدرت؟ مادرت؟ گفتم اونها دیگه پیرن و بیمارن نمى تونن! گفت خواهرى؟ برادرى؟ گفتم: اونها هم کار دارن هر کس زندگى خودشو داره نمى تونم هى براى هر کارى مزاحمشون بشم.. تا جاییکه مى تونم خودم کارهام رو انجام میدن جایى نتونم ازشون کمک مى گیرم اونها هم با کمال میل کمکم مى کنن..

بعد که منو رسوند به پست.. پست دو تا پله داشت.. دنبال یکى مى گشت تا کمک کنه من رو از پله ها رو ببره بالا.. بعد که یه نفرو پیدا کرد بش گفت: پسرم کمک کن دخترمون رو از این دو پله ببریم بالا. من کمرم درد مى کنه..

همون لحظه تو ذهنم گذشت.. فقط شما کمرت درد مى گیره! پدر و مادر و برادر و خواهر و نزدیکان من کمر درد ندارن! مریضى ندارن! کار و بار ندارن!

ازش تشکر کردم مرد خیلى خوب و دلسوز و دستگیرى بود… ولى کاشکى همه به درک و همدلى برسیم! بفهمیم از کسایى که بیمارى مزمن دارن که یه عمره پدر و مادر و عزیزانشون مثل یک گل ازشون نگهدارى کردن که نکنه پژمرده نشن و اینجورى با طراوت و زیبا نگهش داشتن اینقدر نپرسیم، چرا تنهایى چرا کسى بات نیست! هر کس تکلیف و شرایط خودش رو مى دونه! مادر منم ٢۵ سال منو کمک کرده و کمر درد داره! باورش سخته!؟ نمى تونم هى راه به راه ازش کمک بگیرم و ته مانده ى توانش رو به یغما ببرم….

خلاصه.. وقتى ازم مى پرسن مثلا چرا الان تنها اومدى بانک! یا تنها دارى مى رى پست! انگارى فکر مى کنید فقط زندگى من به همین دو جا ختم میشه! نه جانم! زندگیه و منم مثل همه هزار تا کار دارم…عصر همون روز مهدى بعد از خستگى کیشیک و کارش، من رو برد ام آر آى گرفتم..

___________
* ممنون از همه کسانى که توى مسیر زندگیم دست من رو گرفتن.. دستتون تو دست خدا

9
0

رمز

چهارشنبه 28 تیر 1402

یا حسین علیه سلام

11
1

من گمشده ام..

چهارشنبه 28 تیر 1402

دیروقت بود سیم کارتمو عوض کرده بودم یه را ی تل گرفتم که یعنى یکم اینترنتش پر سرعت تره (چى بگم به مسببین وضع اینترنت و ف ی ل ت ر که دلم خنک بشه؟)، سیم کارت اصلى و کلید موبایل رو گذاشته بودم تو رختخوابم، بعد به مامانِ خوابالو و شیرینم گفتم من مى رم حموم و میام نخوابى ها مادرم تا من برگردم اخه دلم خواست بیشتر ببینمش..(مادرم این روزا خیلى ناتوان شده)

رفتم و برگشتم، دیدم ملافه ها رو عوض کرده روبالشتى رو عوض کرده همه چى تمیز و قشنگ بود خودش هم با یه لبخند قشنگ و پر افتخار که ببین چه کردم منو نگاه مى کرد و منم ذوق کردم، ازش تشکر کردم یکم که گذشت.. دیگه مى خواستیم چراغ خاموش کنیم بخوابیم گفتم سیمکارتم کو؟ یادم اومد تو رختخوابم بود!!

گفتم ملافه ها کجاست مادرم؟ گفت لباسشویی گفتم پس بى زحمت برو در بیار از لباسشویی و بتکونش شاید سیمکارتم رو بیابى

رفت و تکوند کلید گوشیى افتاد رو زمین ولى از سیمکارت خبرى نبود

تا دو ساعت همه خونه رو گشتیم هر جایی که ممکن بود افتاده باشه! آب شده رفته تو زمین 🙁 منم ناراحت

١٠ تا بانک، محل کار و دوستاى باارزشممممم واى خدایا همه همین شماره م رو دارن دارم دق مى کنم تو این گرما چطور برم تک تک بانک ها واى خداااا ثبت نام هام اینور و اونو اسنپ و… حال ندارم واقعا یعنى همین یه قلم رو کم داشتم..

تازه اگر بخوام سیمکارت جدید بگیرم باید پوکه ش رو داشته باشم اصلا نمى دونم کجاست؟ تا الانم دنبال اون مى گشتم و نیافتم ( اون ایموجى  که اشکاش جاریهههههه همون )

دوستاى باارزشم اگر تماس گرفتین دیدین نیستم بدونین سیمکارتمو از دست دادم از همین الان دلم براتون تنگ شده با اینکه خیلى وقته ازتون خبر ندارم دعا کنین پیدا بشه

_____________
* اگر بعد از سالهاى دور و دراز هوامو کردى؛ چطور پیدام کنى؟

7
0

قدرشناسى

دوشنبه 19 تیر 1402

هى به خودم گوشزد مى کنم، آدما اگه هستن لطف می کنن.. اونا هم غم و عشق و بیمارى و بی پولی و افسردگی ودارنو دنیا دور ما نمى چرخه که همه عالم وآدم کار و زندگى شونو ول کنن و دور ما باشن

باید خوب تنهایی بکشی، باید ۲۴ ساعت کسی باهات حرف نزده باشه، روزها، ماهها هیچکس لمست نکرده باشه تا بفهمی بابا وظیفه هیچکس نیست هواتو داشته باشه..

اگه کسی اومد ذوق کن، دمشم گرم..

کسی اگه نیومدم ناراحت نشو، تو نمی دونی تو قصه ى اونا چه خبرههمیشه قدرشناس باش مونا..

9
0

دختر باکلاس

دوشنبه 19 تیر 1402

تو نگاه بعضى ها راه نرفتن خیلى بى کلاسیه! تازه هر دستاوردى هم تو زندگى داشته باشى، چون نمى تونى راه برى! به حاشیه مى ره! تهش مى گن: این؟؟؟؟ یا بعد از کلى تعریف ازت با یه اما و اگر همه حرفایى رو که زدن خراب مى کنند، بعد یه حس سرخوردگى و حقارت مى گیرى! هى خودتو نگاه مى کنى که چرا آخه؟ چى شد که اینجور شد!؟

من خانواده و دوستاى زیادى دارم که نگاهشون نسبت به من غیر از اینى که گفتم هست..و عادى معاشرت مى کنیم و همه چیز عالى هست

اما فقط انگشت شمار بودن آدماى زندگیم که عمیقاً این حس رو بهم منتقل کردن که این نگاه رو به من ندارن.. اون چند نفر زندگیم که این حس رو بهم دادن، به من زندگى بخشیدن..بعد از لطف خدا هر چه دارم از حس و تفکرى و جهتى هست که این دوست هاى بهشتى با رفتار انسانیشون به من دادن..که من نه تنها بى کلاس نیستم تازه باکلاس عالمم :)) من همیشه دعاشون مى کنم همیشه گوشه ى دلم هستن…… حالا که برمى گردم کل زندگیم رو مى بینم هى مى گم چقدر بهشون مدیونم! اگر نبودن من الان این موناى عزیز دلم نبودم..

10
0

باید آدم شم

یکشنبه 18 تیر 1402

فکر کن گوشه دلت مى تونى بى بها و بى بهانه و عاشقانه و خالصانه دوست بدارى خارج از محدودیت هاى دنیاى مادى که بخواى فکر کنى ایشون پا نداره، پول نداره، مدرک تحصیلى نداره، شغل درست و حسابى نداره، خونه نداره، ماشین نداره، خانواده نداره و…. حالااااا چیکار کنیم؟

این معجزه ى خلقت هست، این دقیقاً همونجایى هست که متوجه مى شى چیزى به اسم روح وجود داره.. که فراتر از جسم و ماده سیر مى کنه..

باید خیلى روى خودم کار کنم.. باید آدم بشم.. امیدوارم وقت داشته باشم..

_______________
* من عاقبت از اینجا خواهم رفت، پروانه ایى که با شب مى رفت این فال را براى دلم دید.

* سخت نگیر مونا! به خدا ارزشش رو نداره، مگر چند روز دیگه قرار هست روى زمین باشیم؟

7
0

یاد مهربونیت، تو دلم مى مونه

یکشنبه 18 تیر 1402

 

هوا ناجوانمردانه گرمه و همه حبسیم تو خونه

دیروز سیده فاطمه در خونمون رو زد و برامون عیدى غدیر اورد! مهدى رفت دم در و عیدى ها رو گرفت

بگو چى بود!؟ سیب زمینى سرخ کرده و پول… مهدى که اومد داخل خونه، لیوان هاى خوشگل سیب زمینى رو روى هم گذاشته بود از دور هى نگاه مى کردم تا مطمئن بشم سیب زمینى هست یا نه، لبخند با تعجب! مهدى مطمئنم کرد سیب زمینى سرخ کرده ست :)) کاشکى میشد سیب زمینى ها رو یادگارى از مهربونى سیده خانم نگه مى داشتم…

امواج شادى بود که تو خونمون جریان گرفت، بعضى ها مهربونیاشون بى انتهاست

_________________
* یا على مدد

5
0

nmt

شنبه 17 تیر 1402

با دوستم رفتم دکتر که برام استعلاجى بنویسه.. واقعاً خیلى خسته و دردناکم هوا هم گرم همه انرژیم مى پره و دیگه هى دراز به دراز میشم.. نمى تونم به کارهاى پزشکیم برسم.. یه ساله ام ار آى نوشتن نگرفتم، دو ماه عکس از دندونام گرفتم و نتونستم برم ترمیم و سه بار هم از اول سال تا حالا سرما خوردم… با ماسک و حالت تهوع و … مى رفتم سرکار

تو مطب بودیم، دوستم بام اتمام حجت کرد مى ریم داخل اتاق نه اینجورى بخندى و سرحال باشى هر چى کار و سختى دارى در طول روز رو براش ردیف کن تا برات استعلاجى رو بنویسه..

منم گفتم چشم، رفتیم داخل اتاق دکتر، منم شروع کردم همه سختى هاى یک روزمو ردیف کردن که به خاطر اینها مى خوام یک ماهى رو در منزل استراحت کنم و به وضعیت کلیه هام رسیدگى کنم!

بگین دکتر چى گفت؟؟ اول گفتن بهم که فکر نکن چون تو روى ویلچرى فقط خسته ایی و خستگى به دله و خیلى ها که بهشون مى گین خوش به حالت ممکن شرایطشون از شما سخت تر باشه و هیچ وقت از ته دل نخندیدن و اینااااااااا و گفتن: من یه قرص مى نویسم براى حفظ شادى و انرژیت با این همیشه سرحالى و بعد نصیحتم کرد که اگر خونه بشینى افسرده مى شى الان ۴ تا آدم مى بینى و سرگرمى و فلان….

خلاصه بهم استعلاجى ندادن… من خیلى خسته م و تعدد کارهام زیاده نمى تونم برم سرکار، و نیاز به استراحت دارم… خدایا به کى بگم باورم کنه؟..

6
0

براى همیشه فراموش مى شیم

دوشنبه 12 تیر 1402

این فکرها و نگرانی ها کاملا طبیعیه و حق هم داری اینکه تصمیم بگیری واقعا تصمیم مهمیه، و کامل از منطقه امن زندگی خارج میشی تا چیزهاى جدید تجربه کنی، خوشایند یا خدای نکرده ناخوشایند بودنش را نمیشه پیش بینی کرد، یکم با خودت خلوت کن…. 

ببین زندگی تهش میگذره و برای همه ما تموم میشه میره…

صد سال دیگه اصلا کسی نمیدونه ما یه زمانی زندگی میکردیم برای همیشه فراموش میشیم…

واسه همین من میگم باید جوری که دوست داریم زندگی کنیم

شکست و موفقیتشو به دلت نگاه کن

که چی را واقعا دوست داری؟

زندگی تا تهش همینه و همیشه بالا پایین داره

اونجایی که فک میکنی حالت خوبه یدفعه یه اتفاق میفته و همه چی به هم میریزه جایی هم که تو مشکلات داری غرق میشی یدفعه جوری میشه که به طرز باورنکردنی درست میشه..

____________

* این ها فقط با تو قشنگه…

5
0