بایگانی برای بهمن 1388

سفرنامه3

سه‌شنبه 20 بهمن 1388

از اونجایی که اونروز خیلی خسته بودیم تا فرداش هیچ جا نرفتیمو تو هتل موندیم …
صبح قرار بود بریم یه زیارته جانانه و بعد از اون بریم برای خرید اولین سوغاتی مجردی !!
از قضا از تنبلیمون ساعت 12 از خواب پا شدیمو ساعت یک بعد از ظهر تو حرم بودیم … به جای نماز صبح نمازه ظهر تو حرم بودیم…!
دیدنه ضریح از دور سخت بود چون یکم شلوغ بود…من و رضوان به سمته ضریح حرکت کردیم…باورتوون نمی شه که اون لحظه …
حس و حاله عجیبی داشتم … احساس می کردم یه آن دورم خلوت شده و فقط خودم کناره ضریح هستم و هیچ صدایی نمی شنیدمو هیچ کسیو نمی دیدم…اون لحظه نای فکر کردن به هیچیو نداشتم و فقط تو یه جمله گفتم : “شفای همه ی مریضا به خصوص بچه های مریض”…یاده بچگی های خودم افتادم که چقدر آستانه ی تحملم کم بوودو دوس داشتم هر چی زودتر خوب بشم …یاد معصومیتم و دردی که اصلا متناسب با سنم نبود و حمل کردنش واسه یه بچه غیر قابل باور…بچه های مریض تو دعاهای من در اولوویت بودن …بعد از اون یکی یکی کاملا ناخودآگاه اسمها روی زبونم میومد … واسه همه ی اونایی که حتی درک کردن و فکر کردن به دردشون واسم سخت بود دعا کردم…دعا کردم…تا شاید که روزی …
همه ی اینا رو با امید و نشاط و خوش بینی خواستم نه با آه و افسوس و گله چرا که عقیده ام اینه که بسیاری از این قصه ها و غصه ها راهیست به سوی خوشبختی….و تو هر گره و غصه ای یه رازی نهفته ست که ماها نمی فهمیم…
خوشبختی …خوشبختی … خوشبختی….
نشستن تو گوشه ای خلوت از حرم و خوندنه دعا و یادی کردن از تک تکه اونایی که دوستشون داری خیلی کیف میده …
بعد از 3 ساعت راز و نیاز و دعا به قصد خرید از حرم اومدیم بیرون….
بارون بود … یه بارونه ریز…نقطه به نقطه می ریخت رو زمین …هوا خیلی مطبوع بود …دیدنه کبوترایی که تو این بارش تو آسمونه ابریه نزدیک به غروب پرواز می کنن و روی گنبد طلایی می شینن یه آرامشه عجیبی بم میداد دلم می خواست تند تند نفس بکشم و تا می تونم هوای تازه استشمام کنم….تا دلمون خواست تو این فضا عکس گرفتیم…خیلی قشنگ بود…
اول از همه چیز به عنوان یادگاری از این سفر مجردی واسه خودم یه انگشتره عقیق خریدم و برای خانواده سوغاته همیشگی قم…
مامان لحظه به لحظه تماس می گرفت… گویا دل تو دلش نبود و مثه خودم دلتنگ بود…ولی من هر بار بهش می گفتم با وجود چنین دوستانی خیالش راحت باشه و اینجا امن و امان است …بماند که تو رفت و آمد ها چقدر اذیت شدیم و چقدر آسفالته خیابونا و ورودی ها و خروجی ها و پله ها زدن تو ذوقمون…وقتی یه مکانه زیارتی با این همه مسافراز جای جای دنیا اونم تو شهره مذهبی درجه یک کشورمون اینجوری باشه دیگه انتظار داشتنه سالم سازی بقیه ی مکانها برای معلولین انتظاری بس بیهوده ست!!!
بازم برگشتیم به هتل … بعد از خوردنه شام تصمیم گرفتیم یه چای داغ تو هوای سرد با بارونه نم نم بخوریم…این یکی که خیلی رمانتیک و محشر بود….
صبح روز بعد …
قرارمون رفتن به مسجد جمکران بود…
ادامه دارد…
………………………………………………………………………………..
بچه ها از اینکه دیر جوابه کامنت ها رو میدم عذر خواهی می کنم آخه وضعیته اینترنتمون زیره صفره !!
:regular:regular

0
0

سفرنامه2

دوشنبه 19 بهمن 1388

تو یه ساعته اول فقط تو چشمهای همدیگه نگاه می کردیمو می خندیدیم … خل شده بودیم … من که از خوشحالی قاطی کرده بودم …!!
بعدش 4 تایی یهو گرسنمون شد و سریع بساطه شام رو پهن کردیم…ساندویچ مرغ ، سالاد اولویه ، کباب شامی …همه چی بود خلاصه … از هر کدوم یه لقمه ای خوردیم…
یکم گپ زدیم … با بازیهای مختلف مثه بیست اسمی و اسم فامیل خودمونو حسابی سرگرم کردیم…بعدش هم یه چرتی زدیم … البته چرت که چه عرض کنم … آخه هر 5 دقیقه یکیمون می گفت شب به خیر و در نهایت تا خوده قم یک ثانیه هم نخوابیدیم …
ریحانه برامون از جن و روح و از این جور چیزا می گفت خیلی ترسیده بودیم …اونم وسط کوهستان و تو اون تاریکی و ظلمات حرفاش تاثیر گذار تر و ترسناک تر جلوه می کرد….
توهمین حال و هوا بودیم که یه دفعه رضوان گفت بچه ها … برف … برف…
بیرون کلی برف بود …سفیده سفید…انگاری رو زمین و کوههای دوروبرمون یه عالمه پنبه ریخته بودن … 4 تایی از پنجره به بیرون خیره شده بودیم…سفیدیش از میون اون تاریکی مثه نور می درخشید …خیلی قشنگ بود … دلمون می خواست بریم بپریم تو برف ها و آدم برفی درست کنیم…
حولو حوشه ساعت 7:14 صبح بود که به ایستگاه محمدیه (قم) رسیدیم…بار و بندیلمونو جمع کردیمو با کمکه خدمه (چه عجب !!) از قطار پیاده شدیم…هوا خیلی سرد بود …
یه تاکسی گرفتیمو به هتل رفتیم… هیچ کدوم از هتل های قم رو نمی شد از قبل رزرو کرد و مجبور بودیم بریمو دلو به دریا بزنیمو انتظار بکشیم که اتاقه خالی دارن یا نه …
وقتی به یه هتل رفتیم گفتن که سوئیت خالی دارن اما طبقه ی سوم و طبق معمول آسانسوری در کار نبود !!
من درخواست کردم که یکی از اتاقهای پایین رو برامون خالی کنن…اما هتلدار گفت که من الان نمی تونم 7 صبح برم در اتاقه کسیو بزنمو بگم بفرمایید طبقه ی سوم…
و ما هم با اون همه خستگی مجبور بودیم منتظر بشینیم…4 تایی رفتیم دوره شوفاژ جمع شدیم تا خودمونو گرم کنیم…بعد از10 دقیقه در عین ناباوری هتلدار بمون گفت : یه اتاقه دو تخته در حاله حاضر تو طبقه ی همکف خالیه اگه مایل باشید می تونید برید اونجا…ما هم که از خدا خواسته … زود وسایلو جمع کردیمو رفتیم تو اتاق…نامرد اولش لو نداد … اما بعد از ده دقیقه دلش به حالمون سوخت…
هتلش خوب بود …لوکس و درجه یک و تاپ نبود اما می شد دو روزی باش سر کرد…تقریبا تمامه وسایله اولیه رو داشت…از اونجایی که تخت هاش خیلی نرم بودن و 10 سانتی به داخل فرو می رفتن …ترجیحا روی زمین خوابیدم …آخه خوابیدن رو همچین تختی برای من غدغنه…و چون برص نپوشیده بودم تخت به این نرمی به کمرم فرم می داد…خلاصه بچه ها دو تا پتو روی زمین پهن کردنو من روی زمین مستقر شدم…و چونکه شب نخوابیده بودیم …گفتیم حتما یه چرتی بزنیم…
که ساعته 9 گوشیم زنگ خورد…همافر بود…از بچه های اسپشالی قم…گفت که ساعته یک بعد از ظهر همه می خوان تو حرم دوره هم جمع بشن…من خیلی خوشحال بودم … وقتی با دوستام هماهنگ کردم … جوابه قطعی رو به همافر دادمو گفتم ساعت 1 ما هم تو حرم هستیم….
از اونجایی که هتل تقریبا به حرم نزدیک بود تصمیم گرفتیم پیاده به حرم بریم…
بعد از ربع ساعت پیاده روی به حرم رسیدیم … هوا گرم بود و آفتاب عمود…خیلی شلوغ بود آخه موقع نماز ظهر همه میرن تو حرم نماز می خونن…به حجابه منم که تا دلتون بخواد گیر دادن !!
تو حرم نشسته بودیم و از اونجایی که من تا حالا همافر و ندیده بودم به گوشیش زنگ زدمو گفتم شما کجایینو ..؟ ما که تو حرم هستیم !!
بعد از 5 دقیقه کنکاش بالاخره همافر رو دیدم…اون هم با یه جعبه شیرینی از قنادی پپر !!
همونجوری که از صداش تو ذهنم تصور می کردم…خیلی خانم و متین و موقر بود و خیلی هم مهربون…همافر به همراه همسرش (پپر) اومده بود…با اون همه طنزی که پپر تو نوشته هاش به کار می بره تو ذهنه من خیلی جدی و یه نمه خشن میومد اما وقتی از نزدیک دیدمش زمین تا آسمون با ذهنه من تفاوت داشت … پپر خنده رو ، شوخ ، و یه خورده هم بگی نگی کلاس می گذاشت !!
اما احسنت به خانمش که به نظر می رسید رئیس خونه ست !!:teeth
یه چند دقیقه بعد دیدم یه خانمی خنده رو داره آسته آسته سمته من می یاد …اومد گفت : شما مونا خانوم هستید ؟
گفتم : بله
گفت : من الماسم…
تو ذهنه من الماس یه دختر تپل مپل بود…ولی بازم ذهنم اشتباه کرده بود…الماس یه دختره قلمی با چشمای نافذ وتقریبا عسلی و مهربون …که یک ثانیه هم خنده از روی لبهاش پاک نمی شد و من واقعا شیفته ی اخلاق و منشش شدم….
یه ربع ساعت بعد شبگرد اومد….شبگرد که خیلی خیلی خیلی با اون چیزی که من تو ذهن داشتم متفاوت بود البته من عکسه شبگرد و دیده بودم اما به جرات می تونم بگم تا حالا از نوشته هاش شخصیتش رو درک نکرده بودم ….هر چقدر پپر کلاس می گذاشت شبگرد خاکی بود….:teeth
شبگرد یه ذره ای خجالت می کشید درست مثه خودم و توی جمع کم حرف بود…تازه صدای خوبی هم داشت …به نظره من می تونه یه خواننده ی خوبی برا خودش بشه …!!
بعد از اون سحر اومد…سحر دقیقا یه روز قبل از رفتنم به قم طی یک پیغامه خصوصی دوس داشت که همدیگه رو ببینیم…الهی بمیرم بدو بدو مرخصی گرفته بودو خودش رو رسونده بود به حرم…
من تو چشمهای سحر بهت و تعجب رو میدیم … احساس می کردم از اینکه نویسنده ی وبلاگه یه قدم به خوشبختی با پای خیالی و سایره بچه ها رو دیده متعجبه…
سحر خیلی مهربون و ناز و دوست داشتنی بود و مثه پروانه دوره من می چرخید…
بعد از سحر بانو وارده میدان شد…بانو اینقدر مهربونو دوست داشتنیه که باورتون نمی شه…با اینکه تا به حال با هم صحبت هم نکرده بودیم ولی اونقدر خالصانه و عاشقانه محبت می کرد که گویی سالیانه ساله منو می شناسه…تازه خیلی اصرار داشت بریم خونشون….
البته همافر،الماس و شبگرد هم خیلی اصرار کردن که به خونه هاشون بریم اما من شرمنده شدم به خاطره اینکه زمان اندک بودو وقت محدود !!
تنها کسی که اصراری نداشت پپر بود !!:teeth
خلاصه دیدنه این جمع و شور و محبتشون منو خیلی خیلی شرمنده کرد…
تقریبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که خدافظی کردیمو به سمته هتل رفتیم…هم خسته بودیم و هم گرسنه …
وقتی هتل رسیدیم … ناهار تموم شده بود…و اجبارا ناهار اونروزه ما شد نون و پنیر و خیار و گوجه و خرما ….واقعا که خوشمزه ترین ناهاری بود که تا به حال خورده بودم …یه ناهاره ساده و سنتی اون هم در کناره دوستام….جای شما خالی !!:eyelash
شبا که می خوابیدم به تنها چیزی که فکر می کردم مامانم بود … هنوز یه روز نشده بود دلم براش تنگ شده بود…مامان ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن:cry

0
0

سفرنامه1

شنبه 17 بهمن 1388

از 15 روزه قبل بلیط گرفته بودیم. بلیط قطاربرای 5 نفر به مقصد قم !
دم دمای رفتن بود که شدیم سه نفر و دو نفرمون بنا به دلایلی نمی تونستن بیان…
وقتی فهمیدم که سه نفره قراره بریم یکم ته دلم لرزید…از یه طرف تعدادمون کم بود و از طرفه دیگه ما سه نفر به خانواده هامون گفته بودیم که سفرمون 5 نفرست …
می دونستم که نسرین براش مقدور نیست بیاد اما ریحانه یکم ناز می کرد…خلاصه از من اصرار که ریحانه خانوم این سفر برا من دیگه تکرار نداره و پاشو بیا و از اون انکار که نمی تونم بیام و مطمئنم دوباره تکرار می شه و تو سفر بعدی همراهت هستم…
دو روز مونده بود به سفر استرس عجیبی داشتم…به سرم زده بود که بلیط رو کنسل کنم…اما اصلا دلم نمی خواست اون همه نقشه و برنامه های قشنگی که تو دلمون واسه این سفر طراحی کرده بودیم بهم بخوره …
یه شب قبلش با رضوان که صحبت می کردم وقتی حاله خرابمو دید گفت که نگرانی ها و دلهره ها رو بریز دور که برات یه سورپرایزه توپ دارم …هر چی گفتم که همین الان بگو …گفت نمی شه و این سورپرایز ماله خوده خوده قمه…
شب تا صبح اون روز حتی یه ثانیه هم پلک هامو رو هم نگذاشتم…صبح شد و تند تند مشغول رو به راه کردنه چمدونم شدم…اصلا خوشحال نبودم … اون لحظه ها فقط و فقط به خاطره دوستام که سفرشونو بهم نزنم عزمم رو جزم کردم…و وسایلو لباسامو آماده می کردم…از طرفی می دونستم خیلی از بچه های قم منتظرم هستن …وقتی پیغام خصوصی های دوستان رو میدیم که با چه شور و شوقی خواستاره ملاقات می شدن کنسل کردنه بلیط از سرم می پرید….و جز خجالت چیزی برام باقی نمی موند…
ساعت 4 بعد از ظهر لباسامو پوشیدمو به همراه مامان و داداشم به سمته راه آهن حرکت کردیم…
وقتی نسیم و به همراه مامان و داداشش دیدم یکم دل آشوبم کمتر شد… احساس می کردم ته دلم خوشحالم…احساس می کردم بزرگ شدم …رضوان هم به همراه خانوادش تو سالنه انتظار نشسته بودن…
بعد از سلام و احوال پرسی رضوان گفت که یکی از فامیل هاشون هم تو این قطار هست و از این بابت دیگه خیالتون راحت باشه…اون موقع بود که یه نفس راحتی کشیدیم که تو قطار یه حامیه بزرگتر داریم …
مامانه منو و نسیم منتظره اومدنه ریحانه بودن … مامان گفت پس ریحانه کو؟
تا اومدم که دهن باز کنم …رضوان جمع و جورش کرد و گفت ریحانه دیر کرده و ما میریم تو قطار…مامان گفت : پس بلیطه ریحانه رو بدید دسته من …که هر وقت اومد بهش بدم و بفرستمش تو…
وقتی مامان اینجوری گفت ، حس کردم که دروغ گفتن هامون دیگه خیلی زیاد شده … ترسیدم…خیلی زیاد …
دوباره رضوان گفت : بلیط دسته خودشه …و ما میریم سوار قطار می شیم!
موقع خدافظی استرس و دلشوره رو می شد تو نگاه مامانهامون به راحتی دید…انگاری می خواستیم بریم سفره آخرت…با کلی نصیحت و کلی حرفو کلی نکاته فنی و از همه مهم تر کلی چلز ملز وارده ایستگاه شدیم…
داداشم هم بامون اومد تو … تا کاملا از بابته سوار شدنه بی دغدغه ی من خیالش راحت باشه…
دیدنه قطار از نزدیک برام خیلی جالب بود…12 …13 تا واگن یا شاید هم بیشتر نمی دونم !…خیلی طولانی بود …ما واگن شش بودیم…تا رسیدیم به واگنه خودمون یه 2،3 دقیقه ای طول کشید…
وقتی با پله ی بلند قطار اون هم بدونه هیچ امکاناتی برای ویلچر رو به رو شدم گفتم : خدایا اول بسم الله باید سختی بکشیم…نه خدمه ای برای کمک در کار بود و نه ابزاره مکانیکی برای حمل ویلچر یا مثلا یه بالا بره سیار یا شیب سیار برای این دو سه تا پله ی بلند…یعنی اگه یه شخصه ویلچری تنها تنها می خواست بره سفر باید می رفت می مرد !! واقعا به این همه توجه به معلولین افتخار می کنم…!!
خلاصه داداشم منو تنهایی از رو ویلچر بلند کرد و از پله ها برد بالا و رضوانو نسیم هم ویلچر و اوردن بالا …بعد از کلی دغدغه با این همه امکاناته جورواجور!! وارده کوپه ی 4 نفرمون شدیم….داخله کوپه با اون چیزی که من تصور می کردم زمین تا آسمون فرق داشت…!
خوب بود…فکر نمی کردم در این حد باشه !!
رضوان دوربین فیلمبرداری و در اوردو شروع کرد از احساساتمون پرسیدن …من گفتم ای کاش نسرین و ریحانه هم الان پیشمون بودن…نسیم می گفت : حالا نسرین عذرش موجه بود ولی ریحانه خیلی نامرده…رضوان می گفت دلم میخواد خرخره ی ریحانه رو بجوم…خلاصه تا تونستیم به ریحانه بد و بیراه گفتیم…که می تونست بیادو اما دسته رد به این سفر زد …
فقط من استرس نداشتم…فقط من نبودم که ته دلم ترس و غم وجود داشت …فقط من نبودم که تو چشمام برقه شادی نبود…اینا رو تو نگاه رضوان و نسیم هم میدیدم…گویا اونا هم حس و حاله کاملا شاد و خوبی نداشتن …
قطار حرکت کردو من گفتم دیگه تموم…سفرمون راستی راستی شروع شده بود…سفری که اصلا فکر نمی کردم روزی بتونم بدونه خانواده ام برم …حالا دیگه به تمامه معنا شروع شده بود…
ده دقیقه از حرکت قطار که گذشت…دره کوپه رو زدن ….رضوان هنوز مشغوله فیلم گرفتن بود…نسیم گفت : کیه ؟
صدای یه خانمی بود که گفت : مهماندار هستم …یکم خودمونو درست مرست کردیمو
نسیم دره کوپه رو باز کرد … که همون موقع هیجان انگیز و قشنگ ترین تصویره سفر تو فیلم دوربین و دلهای تک تکه ما نقش بست…
پشته در کسی نبود جز ریحانه !!
ریحانه پرید تو بغلمون…من و نسیم از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم حسابی شوکه شده بودیم…اما رضوان در جریان بود…این همون سورپرایز قم بود….سورپرایزی که شادی رو اوورد به کوپه و دلهره و استرس و ترس رو از دلامون دور کرد….همون موقع به نسرین هم زنگ زدیم و با گذاشتنه صداش تو کوپه شادیمونو با اون هم تقسیم کردیم….حالا دیگه دلمون قرص تر شده بود که 4 نفربودیم…و سفرمون در اوجه شادی شروع شد…
ادامه دارد…
………………………………………………………..
**دوستانه خوبم هر کس که دوس داره تبادل لینک کنیم لطفا مجددا اعلام کنه …ممنون از حضوره گرمتون:regular
:regular:regular

0
0

برف جانانه

جمعه 16 بهمن 1388

ساعت 8:30 اهواز رسیدیم … دیدنه خانواده هامون که به انتظارمون نشسته بودن خیلی جالب بود برام…
دیشب ریزشه برف رو دیدم…به نظرم هیج جیز به اندازاه ی تماشای برف از پشته پنجره ی قطار به همراه بهترین دوستای دنیا دیدنی تر نیست….
ممنون از دوستانه جدید به زودی همه رو لینک می کنم….
:regular:regular

0
0

یادم باشد حرفی نزنم …

چهارشنبه 14 بهمن 1388

همه چی خوب و رو به راهه
من به سالم سازی کشورم برای معلولین افتخار می کنم…
خیلی خیلی راحت سواره قطار شدم … پیاده شدنم هم به همین ترتیب …
همه ی هتل های اینجا مخصوص افراد disable هست و موندم کدوم رو انتخاب کنم :dontknow
خیابونا رو که نگین صافه صاف بدون هیچ محدودیتی !!
از این همه توجه ممنونم…
از همه ی اینها بگذریم …
امروز رفتیم یه زیارته جانانه… آیدا و امین عزیزم خیلی از ذهنم گذشتین براتون خیلی دعا کردم…برای همه دعا کردم… امیدوارم به تک تکه آرزوهای قشنگه دلتون برسید ….
دیروز بچه های اسپشال و چند تن از خوانندگان وبلاگم رو دیدم … از این همه شور و محبت ممنونم
فردا صبح قراره بریم جمکران و ساعت 7:30 شب به سمته اهواز حرکت می کنیم …
راستی مرز بین استان لرستان و مرکزی برف رو از پشته پنجره ی قطار دیدیم…..خیلی قشنگ بود:regular
همشو به محضه رسیدنم به اهواز براتون تعریف می کنم…:regular
برام دعا کنید براتون دعا می کنم…
:regular:regular

0
0