بایگانی برای فروردین 1389
پنجشنبه 19 فروردین 1389
به خاطر یه عالمه پیچ و مهره و فنر و میله های کوچیک و بزرگی که تو کمرم بود MRI گرفتن و رفتن زیر دستگاهی که پر از امواج مغناطیسی بود برام عملا ممنوع و غیر ممکن بود … آخه اگه می رفتم توی تونل وحشت دستگاه ، با اون امواج مغناطیسی قوی، پلاتین ها تو بدنم حرکت می کردنو چه بسا، این تونل به تونل مرگ هم تبدیل می شد !
وقتی برای دستم مشکل پیش اومد مجبور بودم که از نخاع گردنیم MRIبگیرم … تو گردنم پلاتین که نیست ولی خب چند سانتی متر از مهره ی t1 که پلاتین ها از اون جا شروع می شن فاصله ای نبود …و این بود که عکسبرداری سختی در انتظارم بود…
من و خانوادم خیلی ترس داشتیم از اینکه نکنه یه اشتباه کوچیک برام حادثه ساز بشه خلاصه روز وحشت فرا رسید …
یه کلینیک تخصصی و بسیار بزرگ که یکی از بهترین دستگاهها و مجهزترین تو ایران به شمار می رفت با یه عالمه بیمار جورواجور…و بد حال که تو سالن انتظار منتظر بودن … تا نوبتشون بشه … یه حس خیلی عجیبی داشتم یه جور ترس … احساس می کردم که اگه برم تو تونل دیگه بر نمی گردم … دلم نمی خواست زمان بگذره و دوس داشتم ساعت ها تو سالن انتظار به انتظار بشینم …
یه آن صدایی تو گوشم پیچید … خانمه مونا …. نوبتم شده بود …
یهو قلبم ریخت …
وای خدا … خودت کمکم کن …
یه ربع ساعتی طول کشید لباسام رو در بیارم … دستگاهی که حتی به دکمه ی فلزی لباسم حساسه چطور من با این همه پیچ و میچ برم توش ! روی تخت متحرک با لباسهای راحتی که داده بودن تن کنم دراز کشیدم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم …
… بابا متذکر شد که کوچکترین ریسک رو قبول نمی کنه و اگر یک هزارمم احتمال خطر وجود داره اجازه ی ورود به دستگاه رو نمی ده …
اما دکترا به کارشون اطمینان داشتن …
نزدیکای درب ورود خانوادم ازم جدا شدن … یه بغض تو گلوم گیر کرده بود و یه قدمی این بودم که زار زار گریه کنم …
وقتی درب سربی اتاق باز شد آقای دکتر گفت : این همون مورد خاصه !
و فردی که تخت حامل منو به حرکت در میوورد گفت : بله … این همون مورد خاصه !!!
در باز شد … و منم رفتم داخل … با اینکه چندین بار رفته بودم زیر دستگاه ولی عجیب بود برام …ترس زیادی داشتم … انگاری می خواستن دارم بزنن…!! چون اولین باری بود با پلاتین می رفتم زیر دستگاه …
با کمک دکترا روی تخت دستگاه دراز کشیدم … MRI من به تجویز پزشک با تزریق ماده ی حاجب بود( کنتراست ) … وقتی روی تخت دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم … که یهو پزشک با یه آمپول در حد تیم ملی اومد به سمته من برای تزریق…
تزریق وریدی بود … می خواست توی دسته چپم بزنه و من اصرار کردم به خاطر اینکه دست چپم از آمپولهای صبح دردناکه اگر لطفی در حقم کنید این تزریق وریدی رو ( خدا داند چند سی سی یا شاید هم چند لیتری !!) در دسته راستم عنایت بفرمایید…
دکتر شوخی بود … به من گفت راه نداره و من از اینکه توی دسته چپت بزنم حال می کنم !!
اما من که دیگه نا امید شده بودم و باورم شده بود تزریق رو باید تو دست دردناکم تحمل کنم … در عین ناباوری … دیدم دکتراومد به سمته دست راستم …
تو دلم گفتم : دمت گرم … اما از بیرون به روی خودم نیوردم و جوری اظهار کردم که برام مهم نبوده و من شجاع تر این حرفام …
آمپول رو که فرو کرد تو رگم … احساس کردم کل بدنم منجمد شده … یه آن حالت بیهوشی بهم دست داد …
و چندین بار ازم پرسیده شد که حالت خوبه ؟ منم گفتم نگم حالم خوبه چی بگم …؟
یه گوشی گذاشت رو گوشم تا اصوات نخراشیده ای که از دستگاه بلند می شدو کمتر بشنوم و از همون گوشی یه موسیقی آرامش بخش و ملایم پخش می شد …
بعدش تو همون حالتی که چشام آلبالو گیلاس می چید … فرستادنم تو دستگاه … یا خدا … دیگه بقیه اش با تو …
هنوز ترس تو وجودم بود … فقط بیست دقیقه رو باید تحمل می کرم … ثانیه ها تو زندگی روزمره وای که چه زود می گذره اما اون لحظه برای من زمان متوقف شده بود …فضای خفه کننده و بسته ی دستگاه باعث شده بود بیشتر احساس خفقان کنم …اصواته نا هنجاری که از دستگاه به طور مکرر و نقطه نقطه مانند از دستگاه بلند می شد … ترسونده بود منو …
سعی کردم برای اینکه ترسم کمتر بشه به خودم دلداری بدمو و خاطراته خوب رو تو ذهنم مرور کنم … تا زمان تند تر بگذره … یاد یه خاطره ی خیلی خنده دار افتادم … حتی نمی تونستم بخندم و بدنمو به خاطر اسپاسمهام، محکم به تخت دستگاه زنجیر کرده بودن که مبادا یه تکون کوچولو موچولو کارو خراب کنه و منو بفرسته اون دنیا … پس خنده بی خنده !!
یهو صدای جیغ مهیبی سالنو پر کرد … صدا رو که شنیدم قلبم داشت از جا می کند … انگاری خون با فشار تو همه بدنم جریان پیدا کردو هر ضربه ی قلبم با شتاب و سنگینی بیشتری نواخته می شد …
طفلی خانوادم که فکر کردن من مردم !
مامان تسبیح به دست پشت در اتاق منتظر بودو سوال جواب می کرد بابا دهنش خشک شده بود و نمی تونست حرفی بزنه … ثانیه به ثانیه حال منو جویا می شدن …
صدای جیغ صدای من نبود … و من حالم خوبه خوب بودو هنوزم قلبم مثه گنجیشک میزد !
خلاصه بعد از بیست دقیقه که خدایی در حد بیست سال طول کشید از تونل وحشت اومدم بیرون …. بعد از اینکه من اومدم بیرون دختری رو دیدم که هم سن و سال من بودو رو صندلی نشسته بودو داشت اشک می ریخت منم سعی کردم با اون حال خرابم دلداریش بدم … و بگم که هیچی نیست و نترس ولی واقعا تزریق وریدی ماده ی حاجب دردناکه … خیلی زیااادددددددد….
:regular
………………………………………………….
پیوست : صدای جیغ خانومی بود که داشتن کیفش رو می دزدیدن !
پیوست : کلینیک تخصصی و مرکز ام. آر .آی کوروش ( تهران )
..
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۹ دیدگاه »
چهارشنبه 18 فروردین 1389
رفته بودیم یه گوشه ای از شهر … یه جایی که هوای تازه اش و درختای سبزش وسوسه ام می کرد برای دویدن !
….دویدن !
سالهاست که با دویدن بیگانه شدم …
می گفت : دستتو بده به من ..پاشو و تا می خوای بدو !
با یه نگاه پر از حرف به چشماش نگاه کردم …
نمی خواستم بگم نمی تونم … نمی شه …
این واژه ها تو لغت نامه ی دلم گم بود !
بازم تکرار کرد …: دستتو بده و پاشو …چرا خودت نمی خوای ؟
من …؟ من می خوام … اما دست من نیست . اختیارش رو ندارم هر چی تمرکز می کنم و بهش فرمان می دم نمی شه …
می گفت : سالهاست که می خواستم بپرسم چه احساسی داری از این نافرمانی ؟
گفتم : بذار سوالت بی جواب بمونه !
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۷ دیدگاه »
سهشنبه 17 فروردین 1389
شرمنده ام از حضورتون … از این همه ایمیل و پیام خصوصی …
چند تا از پیامهایی که تا به حال دریافت کردم و دوس داشتم رو میزارم
” سحر ” :
سلام مونا جون بابا عجب دختری هستی تو . به خدا حرفی پیدا نمیکنم بهت بزنم تو منو آدم کردی باور نميکنی شب تا ساعت ۱۲.۵نشستم نوشتيات جناب عالی رو خوندم الحق هم که دختر شجاعی هستی بابا دمت گرم ولی اينو باور کن که تو تونستی منی که به خوب و بد دنيا به دار و ندارش به غصه و شادی ای که داره منی که به اين چيزا اصلا فکر هم نميکردم تو ی مونا خانوم منو يهو از قله ی ندونم کاری هام آوردی پايين ميدونی چطوری با همون چند خطی که نوشتی ميدونی مونا جون تو خودتو تغيير دادی منم تغيير دادی تو ميتونی دنيا رو تغيير بدی مونا تو بايد جهانی بشی منم دو سال از تو کوچکترم کوچیک شما هم هستم ولی گفتم حتی يه قطره از سختی هايی رو کشيدی رو من نکشيدم منم يه دختری هستم مثل تو يعنی فرق زياد داريم تو آبروی دخترا هستی ولی من چی؟ تو شان و هيثيت تموم دخترای ايرانی هستی اميدوارم زندگی روی خوششو بهت نشون بده اميدوارم هميشه توی زندگيت موفق باشی ولی ميخوام بهت يه قولی بدم شايد برای تو زياد مهم نباشه ولی برای خود من خيلی مهمه بهت قول ميدم ديگه از امروز آدم بشم به جان مامانم راست ميگم ببين ديگه به چی قسم خوردم ها و تو ميتونی يه افتخار ديگه داشته باشی که تونستی يه آدمی مثل من رو ……
به اميد اينکه تو رو توو صحنه های خيلی بلندتر زندگی ببينم
موفق باشی دوستت دارم…
” ف” :
سلام! همه ی سايت رو پشت سر هم خوندم و الان ۳:۲۰ صبحه!
من يه کنکوری هستم و در مشهد زندگی می کنم. رشته م هم رياضيه.
مونا جان با درست کردن اين سايت شايد خيلی ها آدم بشن! برام دعا کن که بدجور ناشکری کردم! مرسی
با اينکه الان داره صبح ميشه و حدود ۲ ساعت میشه که اينجام! ولی اصلا خسته نيستم و تا فردا ظهر می خوام بکوب درس بخونم! شايد اين عذاب وجدان کم کاری کردنم يه کم برداشته بشه
” آناک ” :
سلام
خوشحال شدم که بصورت تصادفی رد پايی به جا گذاشتم و مطالبتون رو مطالعه کردم و بيشتر اينکه شما هم از نسل آفتاب هستيد .
مطمئن باشید که این حکمتی است از حکمتهای خداوند ممکنه یه مشکلاتی داشته باشید و حتی خسته شید از این وضع ولی حتم دارم که خداوند یه نیرویی دیگر که ما انسانهای ظاهرا سالم نداریم شما دارید ممکنه شما هنوز پیداش نکرده باشید و یا کشف نکرده باشید ولی وجود داره و این نعمت بزرگی است که خداوند به شما داده میتونید اینطور فکر کنید خداوند یه چیزهایی رو خصوصی با شما در میان گذاشته به هر حال پر امید و با نشاط باشید .
به اميد بهترين ها و زيبايی ها
” س ” :
از خودم خجالت میکشم
من تو اوج سلامت ُ باید برم خودکشی کنم ولی تو با این همه غم و غصه شاد هستی و سر پا
ای کاش نمی اومدم توی وبلاگت
ای کاش همه متن ها رو از اول تا آخر نحونده بودم
ای کاش یه کم از اراده تو رو داشتم
ای کاش….
” سیاوش ” :
آرشیو رو خوندم و الان بر اثر حس کنجکاوی به صفحه ایدنکس هم رسیدم این جواب من به آرشیو فوریه است:
سلام مونا جان ….
با این که به وقت تایپ کردن من 14 دقیقه از 13 روز عید گذشته و عید به زمان و تاریخ نیست، عیدت مبارک امیدوارم در سال آتی از تک تک ثانیه هات استفاده کنی و مثل قبل موفق باشی ….
کل نوشته ها رو خوندم از پست « یه دوست » تا « سفر مجردی !! » بیشتر دوست داشتم بخونم و سعی کردم پر حرفی نکنم …
خوشحالم که با اینجا آشنا شدم و تا همیشه میام و نوشته هانو می خونم …
شاید با خوندن حرفات، درد و دل هات، تلاش هات، ترس هات، نگاه ها و همه و همه بیشتر سکوت کردم و فکر کردم و تنها چیزی که همیشه به یادمه و صبر منو زیاد میکنه، تنها جمله ای باشه که بتونم تو تمام حرفات بهت بزنم: « در مشکلات سکوت کن شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد » …
همیشه این جمله به من امید و روحیه داده و همینطور خدا هم کمکم کرده …
سحر جان دوست خیلی خوبی بوده واست، خیلی ….
حرف همیشه هست از جانب همه، ولی شاید همین حرفا باعث بشه بیشتر از اون چیزی که خودمون از خودمون انتظار داریم جلو بریم …
چقدر قشنگ بود:
”
کسی مرا نساخت
خدا ساخت
نه آنچنان که کسی می خواست
که من کسی نداشتم
کسم خدا بود
کس بی کسان
او بود که مرا ساخت
آنچنان که خود می خواست…..
”
خدا رو شکر حال پدر خوب شد …..
به هر زحمتی شد رفتین اردو و واسه همیشه یه خاطره ی خوب تو ذهنتون موند …
امیدوارم سفر خوش گشته باشه ….
یه سوال، وضعیت دستت چطور میشه؟ در جوای دوستان گفته بودید که حس نداره، درمان ِ قطعی ای نداره؟ ….
معذرت پر حرفی کردم …
موفق باشی ….
فعلا …
” دکتر گنجی ” :
مونای عزیزم سلام
سلام به اراده و جان و روح بلندت به بلندای عرش به مهربانی فرشته ها و به لطافت زندگی .ثابت کردی توانستن دانستن نیست قدرت جسمی داشتن نیست توجیه شدن نیست .ثابت کردی توانستن از جنس خواستن و اراده است.این یک جمله و قطعه ادبی و رمانتیک در زیبایی شناسی هنری نیست.این اصل یک قانون طبیعی-علمی و عقلی است.بطوری که بر اساس آن دانشمندان پزشکی و بیولژی هم اکنون معتقدند “اگر یک شل مادرزاد قهرمان دو نشود تقصیر خودش است”
من سابقه بیش از بیست سال تدریس دانشگاهی دارم وهم اکنون نیز همچنان مشغول تدریس در دانشکده پزشکی هستم.از نوشته های شما خیلی استفاده کردم.براساس علم پزشکی امروز بهبودی فلج اندام تحتانی شما امکان پذیر نیست.حرف جناب دکتر … این بود که اگر قرار است برگشتی باشد تا 2 سال پس از عمل هم این شانس وجود دارد نه اینکه پس از 2 سال برگشت سلامتی و بهبودی داشته باشیم.
ولی بهبودی وضعیت اندام فوقانی شما خیلی محتمل است.لازم است با کمک همان استادتان آقای دکتر شاطرزاده normal positioning گردن در تمام حالت کار و استراحت روزمرگی به شما آموزش داده شود.خیلی مایلم که در جریان مشکلات روزمرگی تان قرار گیرم تا هم از شما بیا موزم وهم دانش و تجربه خودرا به شما منتقل کنم.#flower
” مرد معلق ” :
زنده یعنی زندگی
(حسین پناهی)
“فرن تقی زاده”
سلام مونا جون،
فرن هستم از برنامه نوبت شما بی بی سی فارسی ،
وبلاگت رو خوندم ، خواستم بگم وبلاگ خیلی خوبی داری، قلم خیلی خوبی داری و شیرین حرفاتو می گی ……
آرزوی موفقیت دارم برات و اینکه بیشتر بنویسی از خودت
اینها تنها گوشه ای از محبت های شما بود … من سخته برام که بخوام به تک تکتون جواب بدم ولی مطمئن باشید به یادتون هستم و اگر سوالی خاص باشه یا درد و دلی باشه حتما جواب میدم ….
بازم ممنون
باز هم از پیامهای شما رو وبلاگ میزارم … پیغام خصوصی ها رو با اولین حرف اسمشون میزارم…
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۸ دیدگاه »
یکشنبه 15 فروردین 1389
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۴ دیدگاه »
شنبه 14 فروردین 1389
از یک تا سیزده بشما ر…
روزهای سال نو و تعطیلات به تندی و سرعت شمردن یک تا سیزه برای من گذشت … نمی دونم برای همه اینجوریه یا فقط برای من … انگار همین دیروز بود که همه دور سفره ی هفت سین نشسته بودیمو به انتظار سال نو لحظه شماری می کردیم … اما باز هم گذشت … با همه ی شیرینی ها و یا تلخی هایش گذشت و تنها خاطراتو یادگاریهاش برایمان به جا ماند …
خدا رو شکر سیزده به در امسال اتفاق خاصی نیوفتادو به خوشی تموم شد …
و اما اندر احوالات امروز !
ای خدا بگم از دسته این بچه ها … منو بگو با همه ی خستگی پا شدم مثه این عاشقای دانشگاه رفتم دانشگاه … اما هیچ خبری نبود … انگار نه انگار دو هفته بعد از امتحانت ترمو یه هفته قبل از عید جیم شدن برا خودشون … دوباره می خوان یه هفته ی دیگه رو دو در کنن !!
…………………………………………………………………
پیوست 1 : هزاران ایمیل و پیغام داشتم تا در مورد عمل دوم و کارهایی که کردم توضیح بیشتری رو بدم در اسرع وقت توضیحات کاملی رو ارائه می کنم … ممنون
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۹ دیدگاه »
پنجشنبه 12 فروردین 1389
این سیزده به درهای چند سال اخیرو که مرور می کنم می بینم قشنگ هر سال نحسی سیزده گرفتتمون .. هر چند که من به این خرافاتو این حرفا اعتقادی ندارم اما خداییش درست روز سیزدهم یه اتفاقی برامون می افته که تو کل سال از این برنامه ها خبری نیست …
سه سال پیش که با همه ی تک و طایفه و ایل و تبارمون رفتیم علی کله (دزفول ) لب رودخونه … همه برای دست زدن به آبو یه حالی بردن از ماشیناشون پیاده شدنو من تنها تو ماشین موندمو به مامان اینا گفتم ارزش نداره برای چند ثانیه دست زدن به آب و یه نسیم ملایم خوردن تو صورت ویلچرو از صندوق عقب ماشین در بیارن …و من موندمو من …
بنده سوار ماشین دایی اینا بودم که یه ماتیز فسقلی و نو و ترو تمیز بود و از ترس تنهایی فقط یه سوم پنجره ی ماشین باز بود … و اونم تنها برای تنفس باز بود ….همین جوری که داشتم دید می زدم متوجه یه موتور سوار شدم که بد جوری نگا نگا می کرد … خلاصه به مامان اینا زنگ زدم که پاشید بیاید که من ترسیدم … تو همون حین یهو موتوریه یه قلوه سنگ برداشتو از دو متری شلیکش کرد به سمته ماشین … و درست خورد به دره ماشین …خوب که بهپنجره نخورد وگرنه شیشه و قلوه سنگ صورت بنده رو متلاشی می کرد … تو همون حالا و هوای خوف و وحشت بودم که دیدم دایی نشست پشت رل !
و پاشو گذاشت رو گاز که بره دنباله موتوریه …! آقا منو بگو نزدیک بود سکته کنم … از این ور ماشینه کوچولو جمع و جور از اونورم من نمی تونستم تعادلمو حفظ کنم از یه طرف دیگه دایی خشمشو نمی تونست کنترل کنه و از طرفه دیگه موتوریه می رفت تو کوچه موچه های عجیب غریب و دایی هم دنبالش و من دقیقا اون لحظه احساس چللانده شدن کردم و کلا داغون شدم … نه … یعنی داغون تر شدم …!
آخرش هم که نتونست گیرش بیاره !
دو سال پیش هم ما تا خوده سیزده به در، کیش بودیم و روز سیزدهم بلیط برگشت داشتییمو طرفای ساعت 2 ظهر سوار هواپیما شدیم … سوار هواپیما شدنه منم خودش یه داستانه … همه ی شرکت های هواپیمایی کانتینر بالا بر ندارن … و من چندین بار تو این پرواز های داخلی سوار بر ویلچر و ویلچر سوار بر دو دست خدمه از همون پله هایی که همه ی مسافرین بالا میرن می رفتم بالا … خداییش خیلی کیف میده !
خلاصه با کلی دنگ و فنگ سوار هواپیما شدیمو منم به عنوانه آخرین مسافر وارد هواپیما شدم … مهماندار شروع کرد به خوش آمد گویی و سفر خوش آرزو کردنو و خلبان هم داشت یکم دست گرمی تو خوده باند فرودگاه چرخ میخورد که یهو هواپیما به کل خاموش شد …!
حتی چراغهای کابین مسافرین هم خاموش شده بودو چشم چشمو نمی دید و یه همهمه ای شده بود ! … که خلبان اعلام کرد که به علت نقص فنی نمی تونیم پرواز کنیم و مسافرین محترم پیاده بشنو در سالن انتظار حضور داشته باشن …همون موقع شصتم خبر دار شد که دو قدمی نحسی سیزده بودیم که نجات پیدا کردیم هر چند که نحسی گرفتمون چون تقریبا 7 ساعت تو فرودگاه آواره بودیمو بعد هم به هزینه شرکت محترم همه ی مسافرین محترم به هتل لاله و یک شام مفصل دعوت شدن و یک شب بیشتر در کیش ماندن اما بدون بار و وسایلمون ! که به همین خاطر پدر بنده در اومد و تقریبا روز بعدش هم بعد از 5 ساعت معطلی و اعتراضات شدید ما پرواز مسافرین تهران رو کنسل کردنو ما رو با هواپیمای اونا فرستادن … آخه نامردا می خواستن با همون هواپیما داغونه ماله عهد بوق ما رو بفرستن تو هوا و احتمالا بعدش هم رو زمین !
سال قبل هم که با همه فک و فوکولها رفتیم بیرون من از حرفه یکی از قومو خویشا کلی ناراحت شدمو مثه بچه ها گریه کردمو به مامان گفتم عمرا سیزده به در بعدی با اینا برم بیرون …
خلاصه اینا فقط سه سال اخیر بود وگرنه هر ساله این نحسی سیزده منو می گیره … خدا رحم کنه فردا رو … اگه بلایی سرم اومد و این شد آخرین پستم حلالم کنید ….!!!!!
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۴ دیدگاه »