با کمال میل

16 مرداد 1403

همسایه ى سورى م وقتى بهش مى گم خیلى زحمتتون دادم..ممنونم

یه جورى با صلابت، به عربى بهم میگه: بکل سرور! که همون لحظه حس مى کنم با همه ى وجودش خوشحاله که داره به من کمک مى کنه..

چقدر قشنگه “بکل سرور”، کاشکى توى فارسى هم بود..

مثلاً: بکل سرور عزیزم، تو جون بخواه❤️

 

13
0

خداى من

16 مرداد 1403

پارسال همین موقع ها بود که تلاش مى کردم تا بتونم وقت مصاحبه تحصیلى از سفارت آلمان بگیرم..هر مرحله ى فرآیند ویزاى تحصیلى هفت خوان رستم بود، حتى گرفتن نوبت براى مصاحبه!

گرفتن وقت افتاده بود دست دلال جماعت! پول زیاد مى گرفتن (تا ١٠ میلیون هم مى گرفتن) تا نوبت هاى سفارت باز مى شد توى اون شلوغى سایت که ۴ هزار نفر تو سایت بودن، برات تو چند ثانیه نوبت مى گرفتن! خودت به هیچ وجه نمى تونستى آخه اونا ربات داشتن و اینکارو با ربات مى کردن.. در کسرى از ثانیه مى دیدى نوبت هاى باز شده تموم میشه… پول مى چابیدن هاااا .. اما من پولى دیگه برام نمونده بود، که نوبت با دلال بگیرم.. اگر پول داشتم حقیقتاً این کار رو مى کردم…

اربعین هم بود و مسیر هوایى تهران به اهواز زود پر مى شد، منم بلیط هواپیمام هم بدون داشتن نوبتى از سفارت آلمان، از سى روز قبل گرفته بودم و آماده تا هر وقت نوبت ها باز شد براى اون تاریخ نوبت مصاحبه بگیرم اما..هر دفعه که سایت نوبت ها باز مى شد در کسرى از ثانیه مأیوس مى شدم..

خیلى اتفاقى با یه گروهى آشنا شدم که شعارشون این بود: ما براتون نوبت رایگان مى گیریم تا دست دلال ها رو قطع کنیم.. به یه آقا رضا نامى بود که پیام دادم.. اعتماد کردم و همه مدارکم رو براى گرفتن نوبت فرستادم با رمز ژتون یه میلیونى که از سفارت خریده بودم و بعد از مصاحبه پولش رو بهم پس میدادن (این پول رو براى این سفارت مى گرفت که الکى نوبت نگیرى! اگر واقعى بود سر نوبت مى رفتى پولت رو پس میدادن و اگر نمى رفتى هم یه میلیون از دست میدادى)

به آقا رضا گفته بودم که من روى ویلچرم و باید از اهواز برم تهران، تنهام و کمکى تو تهران ندارم، قضیه م خیلى پیچیده ست…گفت ما تو رو تو اولویت اول گذاشتیم تا سایت باز بشه اولین نفر فرم رو براى تو پر مى کنیم

راستش خیلى ترسیده بودم.. هم از سو استفاده از مدارکم و هم سوختن بلیط هواپیمام، و هم سوختن ژتون یه میلیونى سفارتم.. سایت که باز شد تو همون ثانیه ى اول از ته دل نذر کردم که اگر نوبت برام گرفتن پول ژتون یه میلیونى که سفارت بعد از مصاحبه بهم میداد رو بدم به یکى که باش بره پیاده روى باشکوه اربعین .. یهو صداى اینباکس ایمیلم اومد، باز کردم دیدم برام نوبت گرفتننننن… اونم دو روز بعد از بلیط رفتم به تهران، اونم رایگان، فکر کن!!! بعد آقا رضا بهم پیام داد و گفت نوبت برات گرفتیم، امیدوارم مصاحبه ت خوب پیش بره و به هدف هات برسى..

واى قلبم…

من خیلى خدا برام معجزه کرده.. چپ و راست از همه جور بنده هاش… از غیب از زمین از آسمون..از شمال جنوب غرب شرق…
_________________
* اینا رو دارم توى خونه ى کوچکم در جنوب آلمان مى نویسم.

 

12
0

هیچ

24 تیر 1403

منم مثل خیلى از آدما گاهى حسرت داشتن یه چیزایى افتاده به دلم.. مثلاً حسرت داشتن همسر و تشکیل خونواده و داشتن یه خونه ى دو نفره و بعدش هم فرزند و فرزندان… ولى الان.. درست همین روزهاى زندگیم اعتراف مى کنم هیچ حسرتى ندارم و حرص داشتن هیچ چیزى رو ندارم و نداشتن خیلى چیزا ناراحتم نمى کنه.. آخه یه مطلبى برام جا افتاده و اونم اینه که “پشت صحنه ها هیچى نیست”

نمى دونم خوب یا بد! اما من آدم اینجوریم: نه که قدر داشته هام رو ندونم اتفاقاً خیلى قدردان تک تک دارایى هام هستم اما وقتى یه چیزى رو که خیلى حسرتش رو داشتم به دست میارم مى گم: این بود؟ الانم مى دونم اگر همه ى اینهایى که گفتم رو به دست بیارمم مى گم: این بود؟

و از یه منظر دیگه هم داشتن هر چیز خوب و خوشحال کننده ایى مراقبت و تلاش مستمر مى خواد، من دیگه تلاشدونم پُر شده و حال و وقت تلاش کردن ندارم.. مگر اینکه یا خیلى پولدار بشم یا الویتهام رو تغییر بدم که بتونم وقتى از حسرت گذر کردم و بهش رسیدم ازش با جون و دل مراقبت کنم به خاطر اینکه خسته م

القصه که: همه چى قشنگه و همه لحظه ها به قدر کافى خوبن، مى تونى کنار یه دوست یه چایى و کیک بخورى یا یه بغل عاشقانه با همسرت داشته باشى، شیرینى همه ش یکیه، هیچکدوم توشون چیز عجیب و غریبى نیست که حالا اگر نداشته باشیمش حسرت بخوریم و فکر کنیم یه چیز عجیب و غریبى رو از دست دادیم

قدردان دارایى هام خصوصا سلامتى، و نعمت وجود پدر و مادر و خونواده و دوستان از عمق وجودم هستم..
______________
* من عاقبت از اینجا خواهم رفت، پروانه ایى که با شب مى رفت این فال را براى دلم زد… “شفیعى کدکنى”

21
0

قشنگى زندگى

28 خرداد 1403

ساعت دو شبه ویلچرمو پارک کردم و قفلش هم زدم، همین که خواستم خودمو از ویلچر بکشم روى تختخواب یادم اومد که…

با عشق و ذوق و شوق برگشتم به آشپزخونه ى کوچولوم که گوشه ى خونه ى کوچولوم هست و یه مشت کوچولو لوبیا چیتى خیسوندم که فردا قورمه سبزى درست کنم تا دوستمم دعوت کنم و بیاد با هم قورمه بخوریم…و دارم فکر مى کنم زندگى غیر از این چیزها، قشنگى دیگه ایى نداره…

 

18
0

زندگى..

12 خرداد 1403

اینجا الانا وقتى توى خیابون ها دارم با چتر راه مى رم همش نگاهم باید به زمین باشه که یه وقتى با ویلچرم، حلزون ها و کرم ها و بچه گیلاس ها و بچه آلوها و بچه گردوها و رو زیر نگیرم… و بعد به این فکر مى کنم همه خردادهاى گذشته ى زندگیم به زیر کولر نشستن ها و فرار از گرماى ۵٠ درجه اهواز گذشت..

___________
* اینبار نگاه کن تو چشمام….

13
0

حرف دل

12 خرداد 1403

یه دوست داشتن ساده ست؛ حرفِ دلِ من..

6
0

آشپزباشى

29 اردیبهشت 1403

یکى از بهترین دستاوردهام و اکتشافاتم در مهاجرت تحصیلى با ویلچر و تنهایى به اروپا، این بود که فهمیدم آشپزیم بینظیره

هر وقت که غذا هاى خودم رو مى خورم، با خودم مى گم یعنى این غذا اینقدر مى تونست خوشمزه باشه و من خبر نداشتم! تا به حال به خوشمزگى غذاهاى خودم نخوردم! مى دونم خیلى یه جوریه که آدم این همه از خودش و آشپزیش تعریف کنه ولى خب واقعیت قشنگى هست برام و خدا رو بابت این ذوق آشپزیم شاکرم…

_______________
* آخ از لبخند تو، بعد از اینکه اولین لقمه از غذایى که من با عشق برات درست مى کنم رو، نوش جان مى کنى….

12
0

نگاه

9 اردیبهشت 1403

من تو ایران به نگاه هاى مردم حساس نبودم و حس خاصى نداشتم از نگاهها..و ناراحتم نمى شدم… ولى دوستانیم که باهام راه مى رفتن مى گفتن حس خوبى ندارن از نگاه هاى مردم و یا دوستانیم که از ویلچر استفاده مى کنن همیشه در این باره مطلب مى نویسن که از این نگاه سنگین؛ ناراحت و فرارى ن و یکى از عوامل خونه نشینیشون هست…

حالا حسم رو بگم به عنوان یه دختر ویلچرى و تازه باحجاب، از زندگى و گردش با ویلچر در خیابان هاى اروپا:

حسى که از نگاههاى مردم در اینجا دارم اینه که انگار شهزاده م 🙂 انگار زیباترین دختر روى زمینم، بهترین، متین ترینم

این حس رو از ملیت هاى مختلف گرفتم… از همه ى مردم تو کوچه و خیابون و دانشگاه و مراکز خرید و رستوران و……لبخندى که بهم مى زنن و احترامى که بهم مى ذارن خیلى حالمو خوب مى کنه…تازه دارم مى فهمم اون حسى که دوستام تو ایران دوستش نداشتن چیه!

دلم مى خواد هر روز تو خیابانها قدم بزنم و به مردم سلام بدم.. وقتى مى خوام از عرض خیابون رد بشم راننده هاى ماشین هاى پشت چراغ قرمز با یه احترامى و لبخندى ازم مى خوان که رد بشم، وقتى یهو تو راهم چراغ عابر پیاده قرمز میشه، همه وایمیسن بدون هیچ بوقى و هیچ استرسى من تو اولویتم.. و این رو با لبخند و تکون دادن هاى با احترام سرشون، بهم نشون مى دن..

خلاصه اینکه این نگاهها انگار حس ارزش و بى ارزشى به آدم وارد مى کنن! من تو خیابونهاى اروپا حس مى کنم آدم ارزشمندى هستم حتى روى ویلچر…حتى باحجاب روى ویلچر.. چیزى که توى ایران حسش نمى کردم…
___________________
* یه بار دم دماى مهاجرتم یک آقایى تو خیابون مى خواست بهم کمک مالى بکنه بهم گفت وایسا وایسا کارت دارم… مى خواستم بهت یه مقدارى پول بدم حقیقتاً قلبم داشت وایمیستاد از ترس!.. فکر کرده بود گدام!! چرا آخه؟ چون روى ویلچرم؟ شاید زشت و کر و کثیفم و لباسام پاره پوره ست؟ 😀 دوستم گفت نمى دونه ویلچرى که روش نشستى ٣٠٠ میلیون ارزش داره و لباسات همه مارکداره و در حال حاضر که رو به روشى کل سرمایه ى زندگیش هم اندازه وسایلى که الان همراهت هست، نیست، مى تونى صد تا مثل اینو بخرى و بفروشى 😀  البته دوستم خواست من حس بد نداشته باشم وگرنه من ……… این چیزا مایه ى فخر و یا ارزش گذارى روى من نیست… و تو مرام و منش منم نیست..

20
0

ما

8 اردیبهشت 1403

همسایه ى سورى م برام یه ظرف کلوچه هاى خوشمزه و مهربون و لطیف که با دستاى خودش پخته، اورده.. دعوتش کردم داخل خونه م، گفت: اگر کمک مى خواى براى هر کارى من هستم من رو صدا کن… گفتم: ممنون زحمت نمیدم بهتون.. گفت: هرگززززز اینجورى نگو ما برادریم…

___________________
* لا ابدا لا تقولی هذا الکلام نحن أخوه

** عشقممممم بارون هم دوستت داره، عاشقونه مى باره، قلبم تو رو کم داره..

11
0

بى خداحافظى..

6 اردیبهشت 1403

کاشکى تو اون مسیر مونده بودم.. براى همیشه و تا ابد در راه مانده مى شدم و هیچ وقت به مقصد نمى رسیدم ولى اون راه اون مسیر… خیلى خوب بود براى من……کاشکى دوباره مثل اون مسیر رو پیدا کنم و بیفتم تو کوچه و پس کوچه ایى که شبیه اون مسیر برام قشنگ باشه و بره و بره و بره ….. تا بینهایت

نه بن بست باشه و نه به جایى و مکانى برسه….فقط تو مسیر باشم…

________________
*به جون ستاره هامون، تو عزیزتر از چشمامى… هر جا هستى خوب و خوش باش.. تا ابد بغض صدامى…

**عکس مربوط به پاتوق تنهایى منه… مى رم اینجا و زُل مى زنم به راههاى دورررررررررررررررر

8
0

قلبمى تو

1 اردیبهشت 1403

دوربین رو تکیه داد به دیوار، و لنگون لنگون رفت و گفت الان میام! مى خوام یه چیزى نشونت بدم…اومد و با اون دستاى چروکیده ى مهربونش، پتوى قرمز قلب قلبى رو از توى کاور در اورد و گفت این رو براى تو خریدم مونا… من پشت دوربین مُردم مُردم..

 

9
0

فرشته هاى کوچک خدا

30 فروردین 1403

گردنم درد مى کرد..دسته ى زنبیل لباس چرک ها با دندون گرفتم که وقتى مى خوام با دستام چرخ هاى ویلچر رو بگردونم زنبیل از روى پام نیفته… سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ى همکف توى اتاق لباسشویى.. لباسامونو میبریم اونجا مى شوریم… در حالى گردنم تیر مى کشید و مى زد تو دستام، و دلمم خیلى کمک مى خواست، رسیدم به اتاق لباسشویى..لباسا رو دونه به دونه و به سختى گذاشتم تو لباسشویى و روى دو ساعت تنظیمش کردم.. و رفتم.. خواستم برم تو خونه م.. که از دور دیدم چند تا دختر دم ورودى آپارتمان دارن بازى مى کنند..رفتم..با گردن درد.. ویلچر رو یه گوشه پارک کردم.. و نگاهشون مى کردم.. با گچ روى زمین قلب مى کشیدن و من اکلیلى شده بودم…آلمانى غلیظ و تند تند صحبت مى کردن و نمى فهمیدم چى مى گن.. که یهو دخترک به عربى بهم گفت: خاله روزه ایى؟ (قلبم) گفتم: نه! ادامه داد گفت حتماً دارو مى خورى که روزه نیستى!.. بعد پاکت چیپسش رو به سمتم دراز کرد و تعارف کرد…تشکر کردم ازش و مست چشمهاى مهربونش بودم.. اینقدر سوال پیچم کرد!! گفت: مامان و بابات کجان؟ چند تا خواهر و برادر دارى؟ چند تا بچه دارى؟ شوهرت کجاست؟ گفتم من تنهام.. شوکه شد: گفت: تنهاى تنها؟ گفتم بله.. تو خونه ت هم تنهایى؟ گفتم بله..آشفته شد گفت: خونه ت طبقه چنده؟ پلاک چندى؟ و… بهم گفت ما طبقه چهار هستیم…بهم گفت: چند سالته؟ گفتم ٣۵! گفت سبحان الله! ٣۵! جهت اطمینان ازم خواست به آلمانى و انگلیسى هم سنم رو بگم!! گفت بهت میاد یه جوونه ١٩ ساله باشى!! خندیدم از این همه حرفاى قلمبه سلمبه ش :))

وقت رفتنم بود! گفت: من میام کمکت تا دم خونه ت، گفتم  نه مى خوام برم لباسام رو بیارم از لباسشویى.. این رو که گفتم، به ۴ تا دختر دیگه به آلمانى گفت بریم کمکش کنیم و لباساش رو در بیاره.. گفت ما هستیم… در حالى که گردنم درد مى کرد چشمام خندید…

اومدن بام، نفهمیدم چطور لباسام رو از لباسشویی در اوردن و نفهمیدم که چطورى ۵ تا فرشته ى ٨ ٩ ساله، اومدن به خونه ى کوچکم، لباسا رو پهن کردن، ظرف ها رو شستن، جارو کردن و …

تیر آخر وقتى بود که دیدم دخترک داره کاسه ى کوچکى رو آب مى کنه، فکر کردم آب مى خواد بخوره… اما مى دونین چیکار کرد؟ با کاسه ى کوچک آب توى دستاى کوچکش به همون بلوطى که از پاى درخت بلوط دم اسبى اروپایى اورده بودم و و حالا دیگه تو خونه ى من ٨ تا برگ در اورده بود، آب داد… و من با گردن درد وسط خونه، مستجاب شدن دلم رو تماشا مى کردم….

___________________
* مى شد باشى اما…..

* خدایا ازت ممنونم تا بینهایت

12
0

Mona means wishes, lasting and eternal

29 فروردین 1403

دختره تو کلاس زبان آلمانى اومد کنارم..احتمالاً به خاطر روسرى م  به انگلیسى گفت: عرب هستى!؟ گفتم نه ایرانى م.. رفت.. دوباره برگشت.. بى تاب بود! دلش مى خواست ارتباط برقرار کنه…بهم به انگلیسى گفت: رشته ت چیه؟ یهو عربى حرف زدم.. گفتم من یکم عربى بلدم.. یه نفس عمیق کشید گفت آخیششش

تونستم حسش رو درک کنم.. بغلم کرد گفت چقدر دلم هم صحبت مى خواست… بهش گفتم تو کجایى هستى؟ گفت: من مصرى م..

بعد بهم گفت: اسمت چیه؟ گفتم: مونا که یکهو گفت منم اسمم موناست…گریه م گرفت و محکم تر بغلش کردم….

_____________________
* خودم ادامه دادمش……

11
0

همنفسم

8 فروردین 1403

تنها حسن و لذتى که اینجا برام داشته، نفس کشیدن تو اکسیژن خالص و هواى خوبه… فقط همین…

کاشکى تو رو هم داشتم..

10
0

حواست باشه مونا

5 فروردین 1403

اینکه همنشین، هم صحبت، دوست و رفیقت کى باشه، تو زندگى خیلى مهمه.. اگر کنترل شده و شبیه و هم کلام نباشه، یهو به خودت میاى میبینى همه چیت تغییر کرده و دیگه اونى که بودى نیستى.. و این رو چندین باره حس کردم تو زندگى در یه کشور دیگه… دلم نمى خواد خودم نباشم.. خودم مگه چشه که بخوام تغییر کنه…؟

______________
* وى جلوى آیینه لپ خودش رو مى کشه :)))

** خداى مهربونم.. خودت، دست من رو بذار تو دست بنده هاى خوبت…

11
0