کشف خودم

17 آبان 1403

امروز یه حس خیلى جدید رو تجربه کردم، اولین بارم بود تو زندگیم تجربه ش مى کردم

مجبور شدم بعد از سلام، نگاهم رو از نگاه آشناش بدزدم..مثل توى سریالهاى ده هفتاد.. حس مى کنم اون لحظه ى خودم رو، توى سریال در پناه تو، دیده بودم.. یا شاید جاى دیگه..اما براى من این حرکت نه عشق بود، نه تنفر.. یه جور ساختن حریم بود یه جور مراقبت…حس کردم چقدر این چشمهام و نگاه کردن و نگان نکردن مى تونه برام حس هاى جدید و وصف ناشدنى به وجود بیاره…

______________________
* پشیمونم؟ هرگز

10
0

مهاجرت تنها تنها با ویلچر

10 آبان 1403

دست به سینه جورى که انگار خودم رو بغل کردم دراز کشیدم، یه هفته ایی میشه که از درد دست بى تابم..روزى چند بار کیسه آب گرم درست مى کنم.. خیلى تنهام.. دلم مى خواست الان ایران بودم.. چقدر باید کارها کنم تا بتونم برسم ایران…سر و سامون دادن درسها و.. جمع و جور کردن خونه و اجاره دادن و یه مشترى خوب پیدا کردن، پیدا کردن یه جایی که بتونم وسایلمو امانت بذارم پیششون، تهیه بلیط و تنظیم زمان و بلیط توى ایران و پیدا کردن دوستانى که بتونن از شهرمون با قطار تا مونیخ منو همراهى کنن و… و اینجا هم براى اینکه زنده بمونم آشپزى کردن و جمع کردن و انداختن زباله ها و تمیز کردن خونه و روزى چند بار دستشویی و حمام رفتن و ظرف شستن و لباس شستن، پهن کردن و تا کردن و خرید براى خونه کردن… با دست درد،  پاهاى بى جان  رو جا به جا کردن، هزار لا لباس پوشوندن به این پاها و دستهاى خسته…سوار ویلچر شدن، سوار بالابر شدن سوار ویلچربرقى شدن براى بیرون رفتن و چندین ساعت با دست دردناکم فرمون ویلچر رو تکون دادن… برگهاى پاییزى که با ویلچرم میارم تو خونه رو جارو کردن…من مامانم رو میخوام.. مادر مهربونم تو همه ى این کارها رو بى بها و بى بهانه برام انجام میدادى کى بشه دستاى مهربونتو ببوسم عزیز جونم

17
0

فرشته ى خدا براى من

24 مهر 1403

امشب ساعت ٧ شب داشتم از فروشگاه میومدم خونه م.. همه ى مسیر فکر مى کردم.. من کجام؟ یکى از آرزوهام این بود که یه روزى تنها و مستقل برم خرید، من امشب تو تاریکى شب و زیر بارون و در حالى که نمى ترسیدم، تنهایى با ویلچر به سمت خونه م حرکت مى کردم…آسمون آبى نفتى بود همون رنگ آبى و سیاه قاطى بعد از غروب خورشید.. چشمم که به آسمون افتاد با خودم گفتم چقدر این رنگ رو دوست دارم، بعد به حلزونها و برگ هاى زردى که خیس شدن و مى رن لا به لاى چرخ هاى ویلچرم فکر کردم… به اینکه باید بشینم روى زمین و رد گِل و لاى مونده از ویلچر رو تو خونه م تمیز کنم.. و چقدر اینها سخته..

به اینکه امروز خیلى خسته م و کاشکى کسى بود و مى تونستم بى بها و بى بهانه بهش بگم بیاد ویلچرم رو نگه داره تا با دردسر کمترى ویلچر بیرونم رو عوض کنم و خودم رو بکشونم روى ویلچر توى خونه م.. اما خب کسى رو نداشتم..

وقتى از آسانسور دنده عقب گرفتم در حالى که با هجوم افکار یه لبخند به خودم توى آسانسور زدم و به خودم دلدارى دادم که تو مى تونى.. فقط چند دقیقه سختى هست نگران نباش عزیزم و همه چى زود تموم میشه و بعد استراحت مى کنى..

نمى دونم پله ها رو چند تا یکى کرده بود که وقتى کلید رو گذاشتم توى در، بهم به آلمانى  گفت؛ Hallo, brauchen Sie Hilfe? و دوباره عربى تکرار کرد: مرحبا، هل ترید المساعده؟ راستش خوشحال که نه متعجب شدم! گفتم چطور شد که اومدى دختر کوچولوى من!؟ گفت صداى بوق بوق ویلچرت رو از تو اسانسور شنیدم گفتم بیام ببینم نیاز به کمک دارى یا نه؟ ویلچرم وقتى دنده عقب مى گیرم بوق هشدار میده که کسى پشت سرم نباشه..

درست همون جا که داشتم به خودم دلدارى میدادم..

 

___________
* دخترک ٨ ساله ى سورى که همسایه ى طبقه ى بالایى من  توى آلمان هست.

**نمى دونم چیکار کردم که خدا بهم اینقدر لطف داره..

*** باید موسیقى متن، آهنگ پنجره ى معین توى این سکانس زندگیم پخش میشد….موسیقى بى کلامه اون قسمتى که مى گه: اى طپش هاى تن سوزان من، آتشى در سایه ى مژگان من.. همون جا؛من تو رو بغلت مى کردم.. یه بغل سفت..

9
0

رُشد

24 مهر 1403

یه جایى خوندم نوشته بود: پخته نخواهى شد مگر، بعد از آنکه احساس کردى سرشار از سخنى، ولى لازم نمى دانى چیزى بگویى…

دقیقاً احساس من در سالهاى اخیر همین بوده….

یه جایى دیگه خونده بودم: سکوت جراحت کهنه ایى ست بر صداى حرفهاى زخمى م، میشنوى..؟

این ترکیب سکوت و تأمل و پختگى رو دوست دارم..

8
0

23 مهر 1403

بر خلاف مرام و منش و معرفت همیشگیم شدم.. سخت بود اما باید اینچنین میشد چون بهترین تصمیم بود..

 

4
0

نشونه گیرى دقیق

17 شهریور 1403

آخر یه روزى، عشقم رو قلب تو نشونه ش رو مى گیره..

15
0

زنجیره ى مهربونى

17 شهریور 1403

این ماه شرایط مالیم خیلى پیچیده شد، همه ى پولم تو حساب بلوکه ست و از یک ماه دیگه آزاد میشه، این ماه رو با پول خیلى کمى  سپرى مى کنم و صرفه جویى هاى زیاد، مثلاً شارژ تلفن نگرفتم، و هر وقت مى رم بیرون به دوستام مى گم بهم زنگ بزنن چند بار، که اگر کارى داشتم و فورى بود تو راه نمونم!! خلاصه از این کارا! البته نه اینکه خونواده نتونه و برام نخواد پول بفرسته و … خودم دیگه روم نمیشه بگم وگرنه پدرم کلیه ش رو هم بفروشه نمیذاره من تو غربت بهم سخت بگذره

امروز یکى از دوستانم از راه دور گفت که مى خواد بهم هدیه بده! چى؟ پول! گفت نمى دونم شاید برات لاى کارت پستال گذاشتم و پست کردم…از خیلى وقته نیت کرده بودم و اما نشد و تازه برام دعا کن یه نیت و نذر دیگه هم دارم براى چندماه دیگه که اونم اگر بشه یه مقدارى مى خوام بهت هدیه بدم.. من؟ موندم! ازش تشکر کردم.. چند ساعت بعد پیام داد که من دارم مى رم بانک بپرسم کارمزدش از اینجا به آلمان چقدره و چطور میشه.. در دسترس باش..و شماره کارتت هم بده..

نمى دونم چه سرى هست؟ اخه خدا خیلى هوامو داره.. پول رو برام واریز کرد… واقعا با پولى که داشتم مى تونستم بگذرونم خدا رو شکر.. ولى خیلى خوشحال شدم… تازه ازم معذرت خواهى کرد و که من مى خواستم زودتر این کارو بکنم اما نشد… بهش گفتم شاید اگر در زمان و مکان و شرایط دیگه ایی بود اینقدر خوشحال نمى شدم و اینقدر دعات نمى کردم..

_______________
* شاید هیچوقت نتونم برات جبران کنم، ولى اینو مطمئنم زنجیره ى مهربونى هیچوقت پاره نمیشه.. یه روزى یه جایى یه طورى خدا با دستاى یکى دیگه دستاتو مى گیره و برات جبران مى کنه ❤️

13
0

سرنوشت

16 شهریور 1403

دو سه روز ناخوش احوالم! فکم درد مى کنه! یعنى دهانم رو باز مى کنم با درد و سختى میبیندم طورى که گوشم تیر مى کشه… نمى تونم غذا بخورم، خمیازه بکشم، عطسه کنم و یا قهقهه بزنم… قهقهه؟ خیلى وقته بلند بلند نخندیدم البته.. و این قسمت خنده هاش زیاد مهم نیست.. باید برم دکتر اما خسته م.. احساس خستگى بهم وارد شده.. یعنى روحى افت کردم روحم که خراب بشه میزنه به جسمم و همه چى رو بهم مى ریزه…

یه سوال ذهنم رو درگیر کرده! یعنى اگر بخوایم به هر دلیلى از سرنوشت فرار کنیم، باز یجورى میاد دنبالمون که خودمون متوجه نمى شیم چه جورى میوفته توى کاسه مون!؟ آره؟ من این رو دیدم.. ناراحتم غمگینم نمى خواستم این رو ببینم کاش نمى دیدم…

11
0

قضاوت تمیزى خونه ى جنازه

16 شهریور 1403

شبها قبل از خواب همه چى رو مرتب مى کنم، همه ظرفها رو مى شورم و کابینت ها رو برق میندازم، وسایل توانبخشیم رو مرتب میذارم، لباسهاى مرتب مى پوشم، اغلب حموم مى کنم و تمیز و خوشبو هستم، فرش جارو کرده و تمیزه و همه ى وسایل سر جاى خودشونن..

آخه همش فکر مى کنم شاید مُردم، و روز بعدى که خواستن جنازه م رو بر دارن نگن مرحوم چقدر شلخته بود! بعضى وقتها که به عمق این کارهام فکر مى کنم میبینم چقدر از قضاوت مى ترسم! خب بگن..و چقدر براى قضاوت نشدن جنازه م، خودم رو هر شب و هرشب به درد سر و خستگى میندازم…. من دیگه مرده م اون موقع! یعنى حتى مى ترسم مرده م هم قضاوت بشه؟ چقدر مسخره

8
0

آمین

13 شهریور 1403

یه حالیم یه حال گُنگ.. نمى تونم حسم رو بگم.. یه ناراحتى عمیق و در کنارش خوشحالى و امیدوارى.. چند وقت پیش نوشتم که هیچ وقت پیش بینى نمى کردم که داستان زندگى من اینشکلى بشه… حالا باید بگم هیچ وقت پیش بینى نمى کردم داستان زندگى تو هم اینشکلى بشه.. درسته تو انتخاب کردى، فکر کردى به همه چى… ولى اینکه توى مسیرت، خدا یه همچین قصه ایى بذاره که بخواى انتخابش کنى خیلى برام… برام… نمى دونم برام چه حسیه همون حس گنگ همون ناراحتى عمیق و در کنارش خوشحالى و امیدوارى.. مى دونى از خدا خواستم تا ابد برات همه چى خوب و قشنگ و آروم باشه..

________________
*پس میدمت تو رو.. به جاده هاى صاف… پس میدمت برو با لاله ها بخواب…پس میدمت به ماه… به لحظه هاى خوب…پس میدمت برو واسه خودت بمون ❤️

* گفتم به مادرم امشب کنه دعات…

8
0

از مشکلات زندگى مجردى

13 شهریور 1403

امشب با چراغ روشن مى خوام بخوابم، چرا؟ صبح زود بلند شدم و نشستم روى ویلچر.. هنوز دست و روم رو نشسته بودم که دیدم یه عنکبوت بزرگ داره وسط خونه راه مى ره.. یه دو تا جیغ زدم.. رفتم یه گوشه از خونه ایستادم.. نمى دونستم چیکار کنم.. زنگ زدم به یکى از همسایه هام گفت من تو قطارم، زنگ زدم به یکى از دوستام که خونه ش از من دوره.. گفتم میاى؟ خوابالو گفت: آره.. گفتم نمى ترسى که؟ گفت یه کاریش مى کنم.. زنگ رو زد دیدم با شوهرش اومده.. خلاصه شوهرش عنکبوت رو زیر تخت پیدا کرد و….

دوستم گفت؛ خوبه شوهرش اومده وگرنه همچین بزرگه و مى ترسیده..

خلاصه این خونه دیگه خونه نمیشه.. :))

6
0

ماه از پنجره ى خونه ى من

4 شهریور 1403

سرمو که گذاشتم روى بالش یهو از پنجره ى خونه م، ماه رو دیدم… رفتم تو فکر، پنجره ى خونه ى من؟ خونه ى من؟ من؟ راستش اصلاً فکر نمى کردم داستان زندگى من با ویلچر این شکلى پیش بره..واقعنى داستانم خیلى غیر قابل پیش بینى بود.. دلم مى خواد بقیه ش هم همینجورى هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینى باشه با کلى تلخ و شیرین..

______________________
* با اینکه دلگیرم ازت.. الهى، الهى دنیا برات بسازه… الهى، الهى دلت به غم نبازه…

10
0

ساندویچ خوشحالى

31 مرداد 1403

تنهاییهامو توى این روستاى سبز و زیبا خیلى دوست دارم.. گاهى که با ویلچر برقى مى زنم به مرکز شهر براى خرید روزمره ى خونه م، موقع سوا کردن دسته هاى کوچک جعفرى؛ براى ساندویچ سوسیس بندرى، با ذوقى سرشار تو دلم مى گم: زندگى همین هستو چیز عجیب و غریبى نیست مونا.…….

_______________
* از خوشحالى هاى دیگه م این هست که ساندویچ هاى خوشمزه براى دوستام و همسایه هام درست کنم… دیدن خوشحالیشون از این چیزهاى کوچیکى که از دستم بر میاد خیلى خوشحالم مى کنه 🙂 نوش جونتون..

9
0

صبر، چشم پوشى و گذشت

31 مرداد 1403

تا حالا به این فکر کردین که چقدر آدم با گذشتى هستین؟ وقتى یه مشکلى و خطایى از کسى که دوستش دارین سر مى زنه، چقدر صبورى مى کنین؟ چقدر مى تونین درک کنین و متوجه بشین که این آدمى که دوستش دارین ازش بعید هست این خطاها.. و قرار نیست این خطا همیشگى باشه…همون بار اول یا بعد از چند بار تکرار خطا، دیگه تحمل ندارین و بهش تذکر مى دین؟

ولى چشم پوشى خیلى خوبه… گاهى لازمه یه بار دو بار سه بار چهار بار از یه چیزى چشم پوشى کنیم شاید اون خطا همیشگى نبود و آدم دوستداشتنى مون حلش کرد…

______________
* زندگى با ویلچر به من یاد داده صبر کنم، چشم پوشى کنم و بگذرم… از تو که دوستت دارم.

8
0

عشق

31 مرداد 1403

به زیرِ ذره بین عشق، یکى نشست و دود شد…

 

8
1